آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

ما به هم نمیرسیم...آخر بازی همینه

 

سلام؛

حال من خوب است،ملالی نیست جزگمشدن گاه به گاهِ خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد ونه این دل نا ماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم؛حوالی خوابهای ما سال پُربارانی بود.می دانم همیشه حیات آنجا ُپر از هوای تازۀ باز نیامدن است...

اما تو لااقل،حتی هر وهله،گاهی،هرازگاهی بین انعکاس تبسم و رویا،شبیه شمایل شقایق باش!

راستی خبرت بدهم...خواب دیده ام خانه ای خریده ام...بی پرده،بی پنجره،بی در،بی دیوار...هِی بخند!

بی پرده بگویمت،چیزی نمانده است،من بیست ساله خواهم شد.فردا را به فال نیک خواهم گرفت.دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید،

از فراز کوچۀ ما می گذرد.باد بوی نامهای کسان من می دهد.یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام وآینه،از نو برایت می نویسم:

حال من خوب است اما تو باور مکُن...!


پسرکی در کلاس درس دو خط موازی روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پُر معنا به خط دومی کرد و گفت؛ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم...خط دومی از هیجان لرزید.خط اولی؛و خانه ای داشته باشیم در یک صفحۀ دنج کاغذ...من روزها کار میکنم،می توانم خط کنار یک جادۀ متروک شوم،یا خط کنار یک نردبان. خط دومی گفت؛من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش شوم، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت!

«چه شغل شاعرانه ای !»

در همین لحظه معلم فریاد زد:

دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

و بچه ها تکرار کردند...!

من و تو مثل دو تا خط موازی می مونیم ،که توی دفتر مشق اسیر شدیم

نرسیدیم به هم و آخر سر،تو همون دفتر کهنه پیر شدیم

با هم و کنار هم روزا گذشت ،دستای من نرسید به دست تو

می دونم که ما به هم نمی رسیم ،مگه با شکست من،شکست تو

اگه من بشکنم و تو بی خیال ،بگذری از من و تنهام بذاری

اگه با تموم این خاطره ها،تو همین دفتر مشق جام بذاری

بعد اون نه دیگه من ماله منه،نه تو تکیه گاه این شکسته ای

بیا عاشق بمونیم کنار هم،نگو از این نرسید ن خسته ای

ما به هم نمی رسیم،آخر بازی همینه

آخرعشق دو تا خط موازی همینه!


به من بگو چه کسی را دوست می داری؟ و من به تو خواهم گفت که چه کسی هستی.!


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است،می ترسم.

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت می ترسم

من،مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد

تنها هستم .

خرمشهری ها کولاک کردن

 

سر انجام تکلیف نمایشهای شرکت کننده در جشنوارۀ بین المللی فجر روشن شد.

هیات باز بینی این جشنواره پس از بررسی 65 نمایش راه یافته به مرحله نیم نهایی از سراسر کشور12نمایش را به بخش مسابقه دعوت نموده که شهرستان خرمشهر با نمایش«زیر بیرق باد» به نویسندگی وکارگردانی محمد شیرالی وبا بازی تنی چند از هنرمندان نام آشنای تئاتر استان خوزستان چون: مرجان بنی سعید- احمد مسافری- مرتضی شاه کرم- فؤاد رابحی- نادر اسدی راشدی- محمد شیرالی- حسین ذوالفقاری- صدیقه خدری- مهدی صفی آبادی- رضا ذاکری- کوروش سلمانی-مسعود ثامری ،شهلا موسوی و (محمد اذغاب عزیز)... افتخار حضور در این جشنواره را کسب نمودند...  لازم به ذکر است که در این جشنواره 12 اثر از کشورهایی چون :فرانسه- هلند-مجارستان-اسلوونی-روسیه- ژاپن-اسپانیا-سوئیس-آلمان و رومانی نیز در بخش مسابقه حضور خواهند داشت *

با آرزوی موفقیت برای هنرمندان خرمشهری

اما تو را دوست دارم...

 

..من یک دوزخ دور افتاده ام که آتشها هم از هم نشینی با من می گریزند...یک حسرت قدیمی یک نفرت تکراری یک تنهایی بی حاصل من یک تاریکی مبهمم یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده من یک خیال خامم یک وسواس بیهوده یک آرزوی موهوم یک شور بختی محتوم که می ترسم خود را در آیینه تماشا کنم .من یک سر گذشت دردناکم یک سرنوشت شوم یک کابوس ترسناک یک رویای آشفته. اگر چه دوزخی ام واگر چه جز باد چیزی در دست ندارم اما تو را دوست دارم و بهشت گمشده ام را در چشمهای تو می جویم و در حرفهایت...

..من در هیچ چیز نمی نگرم مگر آنکه پیش از آن و پس از آن تو را ببینم! من همه چیز را می بینم همه کس را و هیچگاه چهرۀ تو از پردۀ چشمم غیبت نمی کند...در همه چیز با همه کس بی همه چیز بی همه کس تو را می بینم...چشمم را که می گشایم در رویای چهرۀ تو می گشایم چشمم را که می بندم در چهرۀ تو می بندم گویی بر روی همۀ اشیاء بر روی همۀ صورتها بر روی هوا و آسمان بر روی شب و آفتاب وباد بر روی تک تک هر ستاره ای قطره ای برگی شبنمی سبزه ای قامت درختی چهرۀ تو را رسم کرده اند چهرۀ تو را گویی بر پردۀ چشمم نقش کرده اند چهرۀ تو را رسم کرده اند!

..تو در عمق نگاهم جاویدانی و چنین است که نگاهم به هر چه می افتد تو را می بیند به سخنان دیگران گوش می دهم و در همان حال تو را هم می شنوم مخاطب ها را می نگرم و در همان حال تو را می بینم در شادی هایم که همچون برق می گذرند در غمهایم که پیا پی به یاد مبارکم می آیند وهرگز ترکم نمی کنند وهرلحظه مرا سنگین تر در خود می فشرند مرا به تو محتاج تر می کنند...

..نمی دانم کجایی نمی دانم خانه ات کجاست نمی دانم کجا رفته ای نمی دانم چه می کنی نمی دانم با که هستی! اما من همیشه تو را می بینم تو غیر از همه چیز هستی غیر از همه کس این چیزها واین همه کسها همیشه هستند و هیچگاه آنها را نمی بینم وتوهیچگاه پیش من نیستی وهمیشه تورا می بینم و با چشمان آرام وپر خاطره ای تو را می نگرم و می نگرم وبا خود در شگفتم که دل آدمیزاد مگر چقدرتا کجا استعداد دوست داشتن دارد!؟. 

سلام

یکی از دوستای وب نویس همشهری مو دیدم گفت که درشت می نویسم طوری که آدم رو مجبور میکنه نوشته ها رو بخونه...خدایی دیدم راست میگه .دیگه منم از این به بعد با همین فونت آپ می کنم .(انتقاد پذیری رو داری؟) قابل توجه بعضی ها ...حالا مسعود میگه به حرف من رسیدی؟متن بالا هم برای دوستی نوشتم که برام خیلی عزیزه (بابایی)...........