آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

خود کشی یعنی شهامت...

 

می توانم بنویسم سلام.مرا ببخش!نشانۀ جزیرۀ سرگردان شما را در آبهای شور این اواخر از دست داده ام!

ستاره ها لحظه ها رو با تنهایی رنگ می زنن
به بخت هر ستاره ای ، آدمکا چنگ می زنن!


راستی چارشنبه سوری خوش گذشت؟به من که زیادخوش نگذشت.شب رفتیم تو کوچه و آتیش روشن کردیم اونوقت همه پسر بچه های کوچه هم جمع شدن و من بودم و خواهرم،مامانمو چند تا از همسایه هامون هم ایستاده بودن نگامون می کردن ،جاتون خالی خواهرم رفت چند تا سیب زمینی اورد و انداختیم تو آتیش که بعد آتیش بازی سیب زمینی کبابی می چسبه و همین که اومدیم گرم شیم ماشین 110 اومد تو کوچه و جلو پا من ایستاد،منم تا سرمو برگردوندم هیچ اثری از کسی نبود و تو یه چشم به هم زدن همه در رفته بودن(نامردا) و من تک و تنها با یه آتیش بزرگ میخ ایستاده بودم...البته هنوز نرسیده بودن که مامانم صدام میکرد سارا فرار کن! ولی خیلی دیر شده بود،من هم گفتم خوب کاری نکردیم که! چند تاشون پیاده شدن و گفتن که آتیشو خاموش کنید،خواهرم هم از اونور گفت کاری نمیکنیم داریم سیب زمینی کباب میکنیم.ولی اونا گفتن که آتیش باید خاموش بشه. منم گفتم باشه! که یکی از همون مامورا برگشت گفت که...دیگه دخترا از پسرا بدتر شدن! منم حسابی کفری شدم و دلم نمی خواست باهاشون بحث کنم و آب اوردیم و آتیش خاموش شد. می دونم تو بقیۀ شهرها هم جلوی خیلیها رو گرفتن و نذاشتن چار شنبه سوری امسال به در شه.ولی خیلی ها هم کار خودشونو کردن.به هر حال این رسم کم کم برداشته میشه .یعنی با این کارشون که حتی اجازه نمی دن یه آتیش کوچیک روشن باشه اونم بدون سروصدا یعنی که تا چند سال دیگه اثری از چارشنبه سوری نیست! البته اینو بگم مقصر خود ماها هستیم که از هر موقعیتی بدترین استفاده رو میکنیم !.


 

..می خوام در مورد موضوعی تو این پست یا در پست های بعدی حرف بزنم که انگارتازگیها مد شده،به خصوص در میون آقایون ...چیزی که در عرض این یک سال بارها شنیدم، از پسر 20 ساله گرفته تا مرد 50 ساله که دست به خودکشی زدن. آره بابا خودکشی. یعنی خودشونو دار زدن . همین چند روز پیش بود که یکی از دوستای برادرم تو خونه خودشو دار زده .هم درسخون بوده هم ورزشکار و هم بچه پولدار.عذاب خانواده ش برای از دست دادنش یه طرف و ندونستن علت خودکشیش یه طرف،حالا حرف و حدیث اطرافیان به کنار که نمک رو زخمه و هزار تا سوال بی جواب و چراهای دیوونه کننده.من که فکر میکنم موضوع عشقی بوده چون با نزدیکانش مشکلی نداشته.یه شب تموم به اون فکر میکردم و به اینکه آدم باید به آخر خط رسیده باشه که دست به اینکار بزنه ولی به نظر من اون آدم با جراتی بوده ترسو ماها هستیم که داریم زندگی میکنیم، خدا کنه جای اونو جای همۀ اونایی که دلبستۀ این دنیا نبودن وسط بهشت باشه و به قول بعضی ها روحشون رو زمین سرگردون نمونه.یه زمانی دخترا این کاره بودن حالا پسرا!پسرای این زمونه هم نازنازو شدن تا میگی بالا چشمت ابرو، طناب دار خودشونو می بافن. نمی دونم چه جوری می خوان تکیه گاه باشن،من که یاد گرفتم به کسی تکیه نکنم چون همه عادت کردن، جا خالی بدن!

 

آن زمان که دیگر نمی توان ازسیاهی ها سپیدی ساخت
آن هنگام که جغد پیر ترانه های خاکستری، بر دیوار اتاقم چنبر می زند
زمانی که درد ،خیمه می بندد بر چهارچوب مغزم
لحظه ای که هر ثانیه همانند پتک می کوبد بر افکارم
من در می یابم مرگ را
خود کشی را
خودکشی دیوانگی نیست
خودکشی حقارت نیست
خودکشی حماقت نیست
زمانی که مغزم پیش می رود به هر نا کجا آباد!
وقتی که غدۀ بد خیم زندگی ریشه کرده است بر روحم
زمانی که برای واژۀ خوشبختی معنایی نمی یابم
لحظه ای که چشمانم به هر سمتی می رود واژه مصیبت را بر دیواره ها می خواند
من در می یابم مرگ را
خود کشی را
خودکشی ضعف نیست
خودکشی درماندگی نیست
خودکشی جهالت نیست
شعار ندهید که زندگی زیباست
عشق و امید وآرزو را غرولند نکنید
در می یابید مرگ را
خودکشی یعنی شهامت
خودکشی یعنی جسارت
خودکشی یعنی رهایی
خودکشی ... آه ... خودکشی

حالا مرا ورق بزن...

 

سلام می کنم به بادبادک و بوسه و به گلدانی که خواب همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ،به «چرا»های کودکی

سلام می کنم به پاییز پسین پروانه

به مسیر مدرسه،به بالش نمناک به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به کوچه به کلمه

به چلچله های بی چهچهه 

به همین سر به هوایی ساده!

 

ســــــــــــــــــلام؛ اول از همه چیز مرسی دارم از همۀ دوستای خوبم که تو  پست قبل به من لطف داشتن و تنها بهانه ای هستن برای نوشتنم.و هاکان عزیز که همیشه بیاد من هست.چیزی تا سال جدید نمونده،کمی دیر آپ کردم می دونم،وقتی دوست خوبم جناب دزد تو نظراتش پرسید که قصد آپ ندارم تازه یادم افتاد که خیلی گذشته،خوب نزدیک عیده و خونه تکونی و مامان دست تنها،منم در این کشاکش سعی کردم به همه دوستان وبلاگ نویسم سر بزنم و با دقت همه نوشته هاشونو بخونم وحتما" کامنت بزارم.نمی دونم این سال برای هر کدوم از شما چطور گذشت،برای من که خیلی زود گذشت بی هیچ اتفاقی.

 

 

دور ایستاده ام

در مرز تیرۀ روشن شرمی زنانه

تا باز نشناسی ام

هر چند

در من تمام توست

در تو

تمام آنچه دوست می دارم


مردی در کنار کتابها و روزنامه ها ،زنی را از جنس فیلمهایش بوسید

یأسی بر چشمان امیدوار رَحمی بارید و نطفۀ رنج من شکل گرفت

در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد،از حسرت عشقی ناگفته زاده شدم.و هرگز سخن عشق در میان نیامد و زن در ذهن مرد توقیف شد،

آنچنان که عدالت در ذهن جامعه.

سفر براه افتاد،آیینه ای در دستم بود،چراغی در اندیشه ام،زمین پُر از گامهای سیاه بود و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند.

ناگاه نشست مردی در آینه ام،

نشسته بود مردی روبروی من و در خلأ خود بود.

ستارگان درخشانند،مرد ستاره نبود،کوه ها استوارند ،مردباوری استوار نبود.

نشسته بود مردی روبروی من،سیاه بودو تلخ بود.

همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام و کابوس زاده شد،دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند و من پر ازبغض بودم و اشک...

پدر نبود،هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دیدو مادر در بایگانی فیلمخانۀ توقیف شدۀ ذهن پدر بود.

و برای مادر من نبودم جز دروغ یک مرد.

و نبودم جز حماقتی آشکار.

و من پر از بغض بودم و اشک و شهر تاریک بود و شهر همیشه تاریک بود و مردی که روبروی من نشسته بود سیاه بود و تلخ بود و من دوستش می داشتم.

و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم.

و شهر پر از زخم بود!


شب خسته از خیانت،نفس مارو بریده

داغ ماهُ جا گذاشته،روی این تن دریده

خواهش چشای ساده ت،سرنوشتمُ رقم زد

کی می فهمه یه غریبه،بازی مارو به هم زد

بازی بین من وتو،مونده بی برگ برنده

وقتشه شومی تقدیر

فرق تقدیر و جنونو،هیچکسی به ما نگفته

بذار،بذار اتفاق آخر واسه جفتمون بیفته

انتهای جاده اینبار،می رسیم به خواب دریا

تو بگو خدانگهدار

که بمیره بی تو رویا!


پسرک!گریه نکن!چوب قلم رو می شکنم

                  ...من مثه معلمت،مشقاتو خط نمی زنم

  دفتر تازه بیارمشقای من جریمه نیس                

                 ...مشق شب رو پاره کن،مشق طلوع رو بنویس

رنگ روزگار نباش!یه دس صدا داره هنوز

                   ...بودنت تو دایره نقطۀ پرگاره هنوز

وقتی دریا میگه نه،تو قطره باش بگو بله

                    ...دستۀ تیغ تبر،چوب درخت جنگله

همۀ قصه ها دروغه،دیگه چش براه نباش            

                       ...قصه رو خودت شروع کن،این مداد رو بتراش

بنویس جای کبوتر روی ابراس،نه ته چاه

                    ...بنویس تا بشکنه طلسم این تخته سیاه

هیچکسی سرور من نیس،اینو صد بار بنویس

                   ...سایه ای رو سر من نیس،اینو صد بار بنویس

من خودم یه پا سوارم،اینو صد بار بنویس...       


ناظم ما می گفت:پیش بزرگترها فضولی موقوف.و من فضول بودم

نه دست به سینۀ سکوت نه سربراه مشق و مسیر مدرسه،فراش مدرسه به گرد گریز من هم نمیرسید

بر نیمکت های سبز همان پارک سوت و کور می نشستم،جریمه های عاشقانۀ خود را ورق می زدم

آن زن ستاره دارد،آن زن عشق دارد،آن زن ترانه دارد

سوالهای ساده قد کشیدند؛

چرا آن ماهی سیاه به دامنۀ دور دریا نرسید؟

چرا پدربزرگ با دعاهای مداوم من هم زنده نشد؟

چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد،وقتی داد می زند و حرفهای بد می گوید؟

مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست؟

پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند؟

این خطوط خون مُرده از کف دستهای من چه می خواهند؟

دانستن مساحت مثلث به چه درد من می خورد؟

و هیچکس از کسان من نمی دانست که با همین سوالهای سادۀ بی حصار

راهی به سواحل ستاره باز خواهم کرد،راهی به رهایی رویا

و خانۀ شاعری بزرگ که رو به دریا دعا می کرد !

 


چرا جواب نامه های قصیده ام

سپید می رسند؟

می توانستی تکه ای تبسم مسیحایی

روی کاغذت بچسبانی

می توانستی لااقل بهانه بنویسی.

ببین عزیزترینم...

به هر حال بازی تمام شده دیگر

حالا تو در محاصرۀ رویاهای منی!