آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

این روزهای بد هم می گذرد...

 

می توانم بنویسم ســــــــــلام!

مرا ببخش

نشانۀ جزیرۀ سرگردان شما را در آبهای شور این حوالی از دست داده ام.

 

سلام ؛خوبید؟ تعطیلات خوش گذشت؟سال تحویل هم حال و هوای گذشته هارو نداشت ولی گذشت و چیزی که شیرینش می کرد دیدن فامیل بود و رفت آمدها که حسابی آدم رو سر گرم می کرد . آدم بدجور به این شلوغی عادت می کنه که حالا با رفتنشون انگاریه چیزی رو دلت سنگینی می کنه حالا شهر سوت و کوره و خونه آروم،زندگی جریان عادی خودشو طی می کنه و هر کسی به کار خودش مشغول می شه و این تویی که باید دوباره سال گذشته رو تکرار کنی و تکرار کنی! خدا کنه گرۀ سبزۀ سیزده و آرزوی پنهونی من کار خودشو بکنه تا امسال برای من از هر سالی قشنگتر باشه.نه دیگه! آرزو رو که جار نمی زنن تا نکنه برآورده نشه.

 

چقدر بد شده ام

کافی ست خوب حساب کنی

مجبور بوده ام به چند نفر سلام بگویم

مجبور بوده ام به جای چند کشیده بگویم:سپاسگذارم

و چند اشتباه بزرگ و کوچک دیگر!

که از نوشتنشان شرم می کنم

مانده ام که،

از محضر دادگاه مربوطه

تقاضای تبرئه خواهم کرد

یا اشد مجازات؟

 

 

می خواستم،چشمهایم به رنگ فیروزه باشد و

گیسوانم از طلائی ذرت

بلکه گریخته باشم از سماجت این سیاهی بی انتهای موروثی

می خواستم زاده شوم در اعتدال بنادر آزاد

می خواستم پدر! چطور بگویم؟

این شرم شرقی قرمز کلافه ام کرده است

می خواستم:با مرد مهربان نجیبی که عاشق من بود

می خواستی دکتر شوم،پدر

همراه با هزار آرزوی بلند دیگر برای من

اما من له شدم پدر

پدر،تقصیر شما که نبود! بود؟


 

تو این مدت صادقانه می نوشتم، وبلاگهای خوبی دیدم خیلی چیزا یاد گرفتم کامنت های زیادی داشتم دوستان با محبتی پیدا کردم،ناراحت شدم از اینکه دوستی وبلاگ نویسی رو کنار گذاشته مثل سیاوش عزیز،وبلاگ هایی رو هم سر زدم که شاید چیز زیادی از نوشته هاش رو نمی فهمیدم ولی دوست داشتم بخونم و نظر بدم مثلا" وبلاگ جالب و متفاوت  شهریارمتالر سر سخت و دوست خوبم .دیدار از وبلاگها یعنی احترام گذاشتن به علاقه ها و اعتقادات اون آدم و با یه نظر ساده احترام می زاریم به وقتهایی که صرف نوشتن کرده و این حق رو نداریم که اونو بابت نوشته هاش تحقیر یا مسخره کنیم.(بهترین کار اینه که دیگه پا تو اون وب نذاریم ).

 

 

گفتی که می بوسم تو را،گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بیند رقیب،گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر،ناگه رقیب آید ز در؟

گفتم که با افسونگری،او را ز سر وا می کنم

گفتی که تلخی های می،گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم

گفتی چه می بینی،بگو،در چشم چون آینه ام؟

گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم

گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پیوند تو را،با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود،روزی تو را گفتم« برو»؟

گفتم که صد سال دگر،امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود،زنجیر عشقت وا کنم؟

گفتم ز تو دیوانه تر،دانی که پیدا می کنم!


حرف من اینه:

عشقی که با چاقو زدن به درختش،سرگذر شروع بشه

خونه ی آخرش بدبختیه!

عاشقا هم عاشقای قدیم

که اسم طرفو رو تنشون خال کوبی می کردن

نه اینکه ناخن گیر وردارن و تن درختای بی زبون رو

به هوای یادگاری پاره پاره کنن!

از همینه که عاشقای این زمونه

هم سن و سال حبابای آبن!

نفرین درختارو

دست کم نگیر!

 

و من که از همه مرده ترم...

 

امسال

وارونه بود بخت و دگرگونه بود حال

در لحظۀ شکفتن نوروز

دل غنچۀ خزان زده ای بود از ملال.

«ســـــــــــال 1385 مـــــــــبارک»

نپرس

از دلواپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم

از انتظار و کسالت نیز،از تو اما

تبلور رویاهای منی،بسان انسانی

تعبیر خوابهای آشفتۀ رسولانی

و پرهای کبوتران آینده در آستین توست

بی تو اما

هوای پَر گرفتن،توهمی است و عشق

از انتظار و کسالت و دلتنگی

فراتر نمی رود!


دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت، گفتم به سمت واژه های تُرد.

یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت و چقدر دلم برایت تنگ شده،من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود؟

نمی دانی چقدر دلم گرفته،سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند،حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم؟

این جا همه چیز مرده، صندلی میز آینه ستاره پنجره دیوار.حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب.

و من که از همه مرده ترم.

اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا، ببین که بوی کافور می دهم

آواز کلاغ،سیاهی اتاق را بیشتر می کند،سیاه پوشانی که جای خرما قارقار تعارف می کنند.

بنشین کنار مرگ من و مرا ببوس تا دوباره زاده شوم.

این شب عجب ارتفاعی دارد،بنشین و برای زمستان مثنوی بخوان ،نمی دانی چقدر دوستت دارم.

مرگ هم به لکنت افتاده، چشمهایم خاکستری شد، سیگارت را خاموش کن ،زمستان هم از دود خوشش نمی آید،نگذار قهر کند.

راستی امروز چندم پرنده است؟ چرا خوابم نمی آید؟

کسی برایم مریم آورده، کسی انار، کسی ریواس.ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دستهایش چیزی برایم نمی آورد.

چرا می ترسی؟ آن یک نفر کسی جز تو نیست!

می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم،نه، حسودتر از آنم که تو را با ماه قسمت کنم.

دوستت دارم،حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند،حتی اگر صبح صد ساله بیدار شوی و دندان هایت مصنوعی باشد.

می دانی،بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست؟ قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی...

فصلی که آینه ها از کار می افتند و آدم ها روبروی دیوار می ایستند موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند...

تو دست مرا می گیری و در کوچه ها می دویم...دیگر هیچکس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع!

مرا که ببوسی کبوتری زاده می شود،با من که قهر کنی میمیرد.

آه خدایا،کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند،خوابم نمی آید،عقربه ها آزاد نمی شوند.

داشتم می گفتم:خواب دیده ام به تاریخ هشتم باران در فصل زمستان بانوی خانه ات می شوم.

می بینی چقدر عاشقم،حالا رویا هایم را کفن کن،هی زخم به واژه های بکرم بزن،هی دروغ بگو،هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز.

خوانا ترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم!

سکوت،کلمه،پرواز،بی قراری، باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم.

دیگر نمی خواهم مرا ببوسی،بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم.

خداحافظ،یادت باشد صبح که بیدار شوم،حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد ـــــــــ .


گریز می زنی به کوچه ی تاریک
گریه نمی کنم
ماه می دود پا به پای تو
غبطه نمی خورم
غرق می شوی
در تراوش مهتاب
هنوز نمرده ام از رشک
من
گیج - گیج
پرت می شوم روی دو پایم واین راه
که گشوده می شود به هزاران عقوبت تاریک
من شوکه می شوم
و طعم بی نظیر رهایی
چه تلخ می دود انتهای زبانم !