آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

عواطف زنان در اینجا غیر مجاز است...

 

 

آقا!

می ترسم آنچه در دل دارم را بازگو کنم

می ترسم با گفته هایم،آسمان را بسوزانم...

آخر سرورم!

مشرق زمین شما نامه ها را می دزدد

رویا ها را از گنجینۀ سینۀ زنان مصادره می کند

عواطف زنان در اینجا غیر مجاز است!

مشرق زمین شما

به هنگام سخن گفتن با زنان ساطور به دست می گیرد

و بهارها و خواهش ها وبافه های سیاه گیس را گردن می زنند!

سرورم!

مشرق زمینتان

تاج شرفش را از جمجمۀ زنان می سازد!

آشفته گی نامه را بر من ببخشایید،سرورم!

زیرا اکنون که می نویسم

میر غضب در پس در خانه ایستاده است

و از بیرون صدای زوزۀ باد و سگ می آید!

سرورم!

مشرق زمین شما زنان را به نیزه محصور می کند

مشرق زمین شما مردان را به پیامبری بر می گزیند

و زنان را زنده زنده در خاک می کند!

از ادراک من در هم نشوید! آقای همیشه!

مرد شرقی شعور زن را نمی شناسد!

او زنان را...

گستاخی ام را ببخشید!

تنها در بستر همخوابه گی می فهمد!

مرا ببخش اگر به قلمرو مردان تجاوز کردم!

چرا که ادبیات بزرگ،ادبیات مردان است

و عشق سهم مردان است و شهوت نیز...

در سرزمین من آزادی زنان یاوه یی ست!

آنجا آزادی نیز سهم مردان است!

ملاحظه نکنید!سرور من!

به من بگویید ضعیفۀ ابله دیوانه!

آشفته نخواهم شد

چرا که می دانم در منطق مردان

هر زنی که از اندوهش سخن بگوید

ابله است

و مگر من در آغاز نامه با شما نگفتم

زنی ابله هستم؟

 

به دستهایم توجه کنید...

 

 

من عاشق نیستم اما عاشقم را دوست دارم.

سلام حالتون خوبه  بازم اومدم شاید کمی دیر ولی با یه پست جدید. دیشب با یکی از بهترین پسر های انجمن شعر صحبت میکردم،متن بالا رو از اون شنیدم که برام خیلی جالب اومد.من این شعرو براش خوندم که:«من از دوست داشتن تنها و تنها سهم صداقتم را می خواستم،همین» بعد اون گفت که تو این شعر هیچ اتفاقی نمیفته!برام عجیب بود مگه باید تو یه شعر خوب اتفاقی رخ داده باشه ؟شاید من تا حالابه زیبایی شعرفکر می کردم.اون برام مثالی زد از یکی از بچه های انجمن خودمون که گفته:«طلبه بودم که چشمها یک بار هم برای ندیدن باز شوند»یا البته اگه اشتباه نکنم از همون شاعر:«من بیماری جسمی ندارم اما بیمارجسمانی هستم» از این همه توجه اون نسبت به شعر دیگران تعجب کردم،پس چرا من اینا رونشنیدم با اینکه تو همون کلاس می شینم.از شعرای این دوست عزیزم تکه ای یادمه دلم می خواد بنویسم( دقیقا همین شکلیه !!!!)  که:

«به دستهایم توجه کنید، هیچوقت به خود کشی فکر نکرده اند»

(شعر پایین هم آخرین شعر منه... )

 

پا پس می کشم

آنجا که احساس زنانه ام بی احساس کور می شود

تا شبیه کسی نباشم و بی شباهت به خودم

همه بوی خاک گرفته اند که از نفس بیفتم

با توام

چسب زخم نمی خواهم

روی لباسم هوا بکش و برایم دعا کن

مرگ هم از مرگ من مسموم می شود.

 

سطر سوم شعر برای یکی از بچه های کلاس که شاعر خوبی هم هست خیلی عجیب بود اون گفت نمی تونه با این سطر از شعر ارتباط برقرار کنه، گفت: خوب آدم یا دوست داره شبیه کسی باشه یا اگه نخواد مثل کسی باشه خوب پس شبیه خودشه.نمی دونستم چطوری باید بگم که یه وقتایی من دلم میخواد هیچی و هیچکس نباشم. اصلا"شاید دلم بخواد یه فایل گمشده تو درایو سی کامپیوترم باشم.

راستی خواستم بگم که بعضی کامنت هایی که داشتم از ادرس وبلاگشون وقت باز شدن اخطار میداد چون آدرس  رو اشتباه وارد کرده بودن .اگه دوستی از من خواسته بود از وبلاگش دیدن کنم و من نرفتم به این خاطر بوده که موفق نشدم نه اینکه خدایی نکرده کوتاهی کرده باشم.حالا نمی دونم شاید هم علت دیگه ای داشته باشه ولی خواهش می کنم بیشتر توجه کنید.


 

دوباره شنبه شد:شروع هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب،شروع دستهای منجمد،

شروع راه خانه تا به مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر،

شروع صبح،ظهر،شب،بخر،بخور،بپاش،بعد هم برو ِبغلت توی رختخواب،

شروع روزمرگی گربه های خانگی و سطل آشغالهای روز قبل

شروع کار پارکها و عده ای حشیشی و چهار پنج بچه و یکی دو تاب

شروع عشقهای لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه و...همین!

لباسها و کفشهای هر چه مد شده،قیافه های تازه و مدل جدید و باب

شروع من فقط یکی دو روز با توام ـــ وبعد می روم سراغ سوژه ای جدید

تو هم برو،مزاحمم نشو،سوال هم نکن به هیچ یک نمی دهم جواب

شروع جمله های پوچ و بی دلیل،جمله های از سر زبان،نه از صمیم قلب

(نه!زندگی بدون تو برای من جهنم ست پر شده است از شکنجه و عذاب)

شروع دست من نبود...خود به خود خراب شد...و یا که شانس هم به ما نیامده

شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب

شروع جمله های باد هر طرف که می وزد:(هفته ای رفیقتم و هفته ای:نه من نمی شناسمت...چرا سراغ دیگری نمی روی و...روی من نکن حساب)

شروع روزنامه های ضد هم:فلان وزیر اینچنین و آنچنان،جناهمان جناهشان

و تیتر های آنچنانی و برای جلب این جناب و آن یکی جناب

شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای قلیل،بی دلیل

یکی برای شام می خورد کباب و آن یکی از آه و دود،سینه اش شده کباب

و شنبه و نماز و مسجد وهمین شناسنامه هایمان که مدرکند مؤمنیم

و شنبه و عبادت و قبول بندگی،ولی به حوری و بهانۀ ثواب

شروع شاعران مثل من کلیشه ای و همچنین دچار مشکلات ریشه ای:

غزل بدون قافیه بدون بیت ناب،یا سپید های بی حساب و بی کتاب

و شنبه...شنبه...شنبه...شنبه های مثل هم که آن شبیه این و این درست مثل آن

شروع هفت روز نحس،هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب.


 

من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم

و از این صبوری من
که بازتاب لحظه های مکرریست

از نوع نقابهای انسانی...
من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس
از شعله های سرکش دیوانگی
می ترسم

از هنگامی که میدوند
و هنگامی که خواب آلوده اند
می ترسم

من از آواز نوازشگر دستان او
چشمان صمیمانهء او
از دست سوزندهء مشتاقش
مهربانیِ ممنوع
دوستی مضحک
می ترسم

من از قصه های تکراری
مکثهای ناگهانی
نگاههای مردد
از غزلهای نیمه تمامِ خط خورده
می ترسم

از ابرهای سیاه و محزون
نشانه های بغض آسمان
بغض های رفتن
بدرودهای تلخ
می ترسم

بی دلیل از قفس کهنهء شب
سایه های مرگوار ساده گی
فضای گنگ بیهودگی
می ترسم؟!

من از حس کردن شعرِ نو
خیال خواب دیدن
آرزوی تازه
حرفی تازه تر
می ترسم

از شستن واژه ها با باران
که شفاف شوند
حرفهای غریبی که برای اولین بار
جاری شوند
می ترسم

از پشت پنجره
روزی هزار بار شکست
تا انتظاری از نو آغاز شود
می ترسم

از این که یک سره تردید میکنم...
...
...
ببین تمام وجودم گرفته بوی غبار
مگر نه اینکه از این عذاب می ترسم
نگو...
که از شنیدن یک جواب
می ترسم

من نمی خوام یه سوسک باشم...

 

سلام

تند تند قدم بر می داری به هیچ چیز نگاه نمی کنی....بهت تنه می زنن بهشون تنه می زنی....بوی عطر آشغالشونو تحمل می کنی.می خندن زر می زنن دود سیگار حوالت می دن
 هیچی نمی گی رد می شی داری یخ می بندی دلت می خواد بری یه جای گرم.....  از بین پسرای قد بلند و مو های ژل زده شون رد می شی ،از لا به لای دخترای خوشکل و خنده های بلند شون می گذری....هیچکس بهت نگاه نمی کنه هیچکس حست نمی کنه،تو این دنیا هیچکس درکت نکرده...هیچکس. تنهایی واست شده یه عادت،یه عادت تکراری،یه عادت تلخ و سیاه

.تند تند قدم بر می داری دل کوچیکت تاب تاب می زنه....یه روزگاری عاشق بودی ولی حالا،بالاخره اونو از دور می بینی گرم می شی حس می کنی خود خودشه همونی که منتظرش بودی....اونم تنهاست مثه خودت،بهت نگاه می کنه بهش نگاه می کنی،اون میاد جلو...تو وامیسی و اومدنشو نگاه می کنی...رخ به رخت وامیسه،چشای سیاهشو توی چشات می دوزه،همونجا عاشقش می شی، دستای کوچیکشو می گیری توی دستت،دستای سردت داغ می شه،لبخند می زنه،تو هم می خندی،برای شام دعوتش می کنی اونم با لبخند قبول می کنه.....هر دو تند تند از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین.یه رستوران شیک رو نشون می کنی،تو جلوتر می ری،اونم کمی آرومتر پشت سرته.امشب چه شب خوبی می تونه باشه،همه غم و غصه هاتو فراموش میکنی....یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره...تلب!بر می گردی.خشکت می زنه.....بدن له شدۀ اونو می بینی که روی زمین پخش شده،می خوای داد بزنی نعره بکشی....ولی فقط اشکه که از توی چشمات می زنه بیرون....لاستیک دوچرخه رد خون اونو تا چند متر اون طرفتر با خودش می بره،این دفه هم عشقتو از دست می دی،مثه خیلی دفه های دیگه......هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشمات حس می کنی،بغض توی گلوت می شکنه،بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی...من نمی خوام یه سوسک باشم!


                        

                 


 

 


به نظر من هر کسی مسئول رفتار خودشه

حالا معلوم نیست داره با کی حرف می زنه.

باید حرف مهمی باشه


ببین چه بی کلاس خوابیده

خانومای پشت سرو نیگا...

جای من اونجا خالیه ولی این لحظه نه روی صندلی که کف زمین.

چون ممکن نیست بتونم خودمو کنترل کنم


  

 

شوخی شوخی...

 با کارکنان کلیسا هم شوخی؟!