آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

سی دی رو بشکن...

 

و

هیچکی نگفت یه دختره تنها تو این شهر شلوغ

بین نگاه هرزه مردم سرتا پا دروغ

چه حالی داشت وقتی همه آرزوهاش مرده بودن وقتی که دستای پلید

آبروشو برده بودن

هیچکی نفهمید چی کشید وقتی که مرگشو میدید توی هجوم نعرها هیچکی صداشو نشنید

 

بدون دروغ نیست این حرفا داره صحت همه ی ما شدیم یه مار چارو سه خط ماییم باعث درد ماییم باعث مرگ

 غیرت ایرانیارو صاعقه زد

 

حرفا بحثا رفت رو اعصاب شد کابوس مرگ

کم کم خواست به صدا دربیاد ناقوس مرگ

 

دختر ایرانی ناموس تو ناموس من...

چرا کاری کردیم که خود خودش بره به پابوس مرگ

  

تف به اون پسر که چقدر میتونی کثیف باشی کاری که تو کردی بدتر بود از اسید پاشی

 

تو که حاضری خودترو بکشی واسه حسین تو که محرما سیاه می پوشی واسه حسین

حسین گفت اگه نداری دین باشیم آزاد مرد

 نه اینکه واسه یه سی دی کنیم بازارو گرم...

 

پس کجا رفته غیرت مردای این شهر شلوغ

تموم شهر پر شده از مردم سرتا پا دروغ.

 

خداحافظ گلابیا...

 

تو فصل گلابی چینی باغبون شروع می کنه به چیدین گلابیا
می بینه که یه گلابی تک و تنها وسط درخته
اونو می چینه و می ذاره توی صندوق کنار بقیه ی گلابیا
صندوقای گلابی رو سوار وانت می کنه و می بره که بفروشه
توی راه ماشین می ره روی دست انداز . گلابی از توی ماشین می افته بیرون روی آسفالت
گلابیه شروع می کنه به دویدن بدنبال ماشین وهی داد می زنه: «صبر کنین گلابیا...وایسین  منم بیام ... آی گلابیا صبر کنین
ولی هر چی می دوه به گلابیا نمی رسه
فقط یه کار از دستش بر میاد...
پس می ایسته و می گه:«خداحافظ گلابیا...خداحافظ»

 

                                                                    نویسنده:مهدی شفیعی زرگر
  

به من می گن پیاده رو...


 

کنار هر خیابونی یه جاده از من کشیدن
از رو تنم گذشتن و به خونه هاشون رسیدن
به من میگن پیاده رو رفیق عابرا منم
چن دفه هر روز همتون رد می شین از روی تنم
من مثه خط ممتدم پر از صدا و ساکتم
میون دست زندگی با بعضی ها یه رابطم
تو کسب دست فروش پیر سفره ی کاسبیش منم
هر روز هزار بار الکی شاهد عاشق شدنم
می شنوم از زیر پاتون چه جور به هم دروغ میگین
با عشوه و ناز و ادا به هم دیگه سلام می دین
بعضیاتون مثل شبین ساکت و سردو بی صدا
فرقی ندارین واسه من پولدارو بی پولو گدا
خلاصه هر صُب تا غروب یه جورایی جون می کَنم
قدم رو قلبم می ذارین بوسه به پاتون می زنم
اما شبا قصه ی من فلسفه ی گنگ غمه
قصه ی بیچارگیا یه جور سکوت مبهمه
شبا تو شهر شهرتون بعضیا سقفی ندارن
من می بینم سراشونو گشنه رو بالین می ذارن
سقفشون آسمونه و پتوی زیرشون منم
دست خودم نیست به خدا زمستونا سرده تنم
از زور سرما خیلیا تو دستاشون ها می کنن
بعضیاشون صُب نشده رو دست من جون می کنن
کجایی آمبولانس پیر بازم یکی پر کشیده
پرده ی اخر شبو هیشکی به جز من ندیده
وقتی می خواست سفر کنه می گفت که ما بهترون
قرعه ی خوب و بد داره دستای این دوره زمون
من که غریب و بی صدا  رفتم از این دیر بلا
این دم آخر واسه من فرقی نداشت گِل با طلا
مسافر این حرفا رو زد چشماشو بست و رفت سفر
مردم شهر شب خبر ،کم شده بازم یه نفر
قصه ی تکراری من با اینکه گفتم نمی خواد
دلم می خواد داد بزنم اما صدام در نمیاد
به من می گن پیاده رو رفیق عابرا منم
بعضیا بعضی از شبا  می رن سفر از رو تنم

 

نامۀ تو چقدر زیبا بود...

 

نامۀ تو چقدر زیبا بود هر خطش را سه مرتبه خواندم

بعد آنرا بروی یک دفتر تا نخورده قشنگ چسباندم

نامۀ تو چقدر خوشبو بود بوی گلهای رازقی می داد

حرفهایت هنوز هم طعم عطر پاییز عاشقی می داد

گفته بودی عجیب دلتنگی دل من هم برای تو تنگ است پیش من هم غروب غمگین است پیش من هم طلوع کمرنگ است

خوشم آمد چقدر دانایی حالی از حال ما نپرسیدی،ولی از پشت قاب دلتنگی زردی ام را چه زود فهمیدی

یاس زرد دو خانه آن ورتر داشت دیشب تو را دعا می کرد،تشنه بود و نبودی و او داشت التماس پرنده ها می کرد

گفته بودی ز غیبت باران باز هم درد مشترک داریم ،تا بخواهی شقایق تشنه گل سرخ پُر از ترک داریم

دوری ات کار دست من داده،فاصله که میان ما کم نیست

هیچکس روزگار و اقبالش مثل ما بی نشان و مبهم نیست

فکرت اینجا میان گلدان است جلوی چشم آرزوهایم

توخودت را بجای من بگذار تو دلت سوخت من چقدر تنهایم

سالها می شود که با عکست توی این شهر زندگی کردم با یکی دو تماس کوتاهت ماهها رفع تشنگی کردم

ولی آخرچقدر بنشینم،نامه ای، حرف روشنی چیزی،گل خشکی میون این کاغذ که به آن وعده ای بیاویزی

بنویس از خودت از این نامه،دو سه خط مختصر فقط فهرست

فقط اینبار خواهشی دارم عکس تازه برای من بفرست.....