آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

والنتاین مبارک...


 

 باز هم روز والنتاین رسید
روزی که معلوم نیست از کی و کجا وارد سنت ایرونی ها شد
در این روز که به روز عشاق نام گرفته دختر ها و پسرها برای هم هدایایی می گیرند
عروسک شکلات و گل سرخ
عروسک هایی که مدتها بدون خریدار بودن یک شبه قیمت بالایی پیدا کردن
خوکی که سالها پشت ویترین مغازه خاک می خورد و آرزو داشت کسی نگاش کنه
حالا کلی خاطر خواه پیدا کرده
بازم  شانس اورده که امسال قرعه به نام اون افتاد و عروسک خوک مد شد 

 

 

 

هفت خویشتن...

 

در آرامترین لحظه ی شب،هنگامی که در عالم خواب و بیداری بودم،هفت خویشتن من دور هم نشستند و نجوا کنان چنین گفتند؛
خویشتن اول:من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده ام،و کاری نداشته ام جز اینکه روز دردش را تازه کنم و شب اندوهش را بر گردانم.من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم و اکنون شورش میکنم.
خویشتن دوم:برادر،حال تو بهتر از من است،زیرا کار من این است که خویشتن شاد این دیوانه باشم.من خنده های او را می خندم و سرود ساعت های خوش  او را می سرایم،و با پاهایی که سه بال دارد اندیشه های روشن او را می رقصم.منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم.
خویشتن سوم:پس تکلیف من،خویشتن عشق چه می شود،که داغ مشعل سوزان شهوات وحشی و امیال خیال آمیز هستم؟منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم.
خویشتن چهارم:از میان شما،من از همه نگون بخت ترم، چون کاری به جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من نداده اند.منم آن خویشتن طوفانی که در سیاه ترین درکات دوزخ به دنیا آمده ام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم.
خویشتن پنجم:نه،منم آن خویشتن اندیشمند،خویشتن خیالباف،خویشتن گرسنگی و تشنگی،آن که مدام در پی چیز های نا شناخته و چیز های نیافریده می گردد  ودمی آسایش ندارد،منم که باید شورش کنم،نه شما.
خویشتن ششم:من خویشتن کارگرم،خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند روزها را صورت می بخشم و عناصر بی شکل را به شکل های تازه و ابدی در می آورم،منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه ی بی قرار بشورم.
خویشتن هفتم:شگفتا که همه ی شما می خواهید در برابر این مرد سر به شورش بردارید،زیرا یکایک شما وظیفه ی مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید.آه،ای کاش من هم مانند شما بودم،خویشتنی با تکلیف معین!ولی من تکلیفی ندارم،من خویشتن بی کاره ام،آن که در لامکان و لازمان خالی و خاموش نشسته است،هنگامی که شما سر گرم باز سازی زندگی هستید.ای همسایگان ،آیا شما باید شورش کنید یا من؟
هنگامی که خویشتن هفتم این گونه سخن گفت،آن شش خویشتن دیگر با دل سوزی به او نگریستند ولی چیزی نگفتند،و هر چه از شب بیشتر گذشت یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب رفتند.


اما خویشتن هفتم همچنان چشم به هیچ دوخته بود،که در پس همه چیز است.......

 

چگونه دیوانه شدم...


 

از من می پرسند که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد:
یک روز،بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند،از خوابی عمیق بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند
_همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم.
پس بی نقاب در کوچه های پُر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد،دزد،دزدان نابکار»
مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم،جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد«این مرد دیوانه است»
من سر برداشتم که او را ببینم؛
خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسیدو من از عشق خورشید مشتعل شدم،و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم
و گویی در حال خلسه فریاد زدم«رحمت،رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛
آزادیِ تنهایی ،و امنیت از فهمیده شدن،
زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت،زیاد غره شوم.
حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است........