آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

صورت زرد من از خوشرنگی توست...


سلام، 

   اینبار چند تا از شعرای جدیدمو می ذارم بعداز چند ماه که نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود  که اصلا حرفی برای نوشتن نداشتم  به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد و می خوام که بی رحمانه نقد بشه. البته این رو هم بگم این چند تا شعر متفاوت هست با کارای قبلیم ،شاید شعر های سپیدم رو هم توی پست های بعدی بذارم .......

 شعر ۱

تا ده می خوابم
حتی خواب دستهایت نشانم نمی دهد
دروغ اندازه می گیرم
و عادت می کنم هر شب
بازبرای شعر
از تو قرض هایی کنم.

شعر۲ 

سهمی نمی خواهم
اما چشمهایم را ارزانی اش نکن
حالاتا چند می مانی و چند خواهش از من
که سبز بماند چشمهایت؟

شعر۳ 

بین فاصله و ذهن
دیشب
غیبتت بود.
نشنیدم چه کسی گفت؛
امشب با تو قراری دارد!

 شعر۴

حرفهایت یادم نیست
وقتی پیراهن تو
سبز می زد توی چشمانت.
گفتی انگار مریضم هر روز
امروز هم نفهمیدی
صورت زرد من از خوشرنگی توست؟

شعر۵ 

می مانم 
برای شبهایی که می آیی
هر شب؛
.سیاه سفید سبز
خواستی شکل دیگر بیا
امشب خوابم نمی آید!

 




من تازگی ها آدم حسابی شده ام و برای ماشینم دزدگیر گذاشته ام و بی اعتمادی ام به تمام آدم ها را اینگونه با جیغ ممتد یک آژیر

بنفش به گوش فرشته های مغضوب هفت آسمان می رسانم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرامی که از کنارم می گذرند و قفل مرکزی چارپای مرا توهین به آدمیت نمی دانند.

کلید را در قفل می چرخانم با آنکه می دانم این توهین آشکاری است به همان کیف قاپ ساده ای که یکبار قفل ضریح آقا را بوسیده است. توهین است به همه جانیانی که یک بار به جان مادرشان قسم خورده اند. قفل توهین است به اعتماد....توهین است به درهای باز

من تازگیها کمی شاعر تر شده ام و هی پای شعر هایم را امضاء می کنم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرام تو که رنجمویه های مرا زخم های پنهان خود می دانی. این واژه های حک شده بر دیوار زندان چه فرق می کند مال من باشد یا مال یکی از هم سلولی های من یا مال پرنده ای محبوس در گوشه آسمان.

من حق دارم دانای کل باشم! حق دارم دنیا را نصیحت کنم اما تو هم حق داری از حرف های گنده تر از دهانم خرده بگیری و فکر کنی این روزها یک چیزیم شده است که دم از آدمیت می زنم. منی که تا همین دیروز پاییز باغ ملی را بی رحمانه زیر پایم لگدمال می کردم ،   منی که یکبار به فکر زنان چشم انتظار آسایشگاه نبوده ام ... منی که تا امروز تنها هفت بار عاشق شده ام چگونه می توانم به چشم های مهربان و آرام تو بیندیشم. اما باور کن چیزی این میانه مفقود شده است.... چیزی به سرقت رفته است... سر رسید سال های کودکی من شاید یا واژه هایی مانوس که مرا از گفتن حقیقت به لکنت انداخته اند. نمی گویم دزدی به کاهدان زده است اما من کودکی هایم را در دفتر مشقی کاهی گم کرده ام. تمام آنچه از سال های مدرسه در خاطرم مانده است صدای تق تق کفش آقای ناظم است و هیاهوی سرسره ای آهنی که مرا در آسمان کوچک دبستان  بالا و پایین می اندازد.

و اینگونه هرشب تمام باورهایم باشک بازی می کنند . من تو را برای یک لحظه با آفتاب اشتباه می گیرم و تو در خواب من چکه چکه ستاره ها را می شماری.... من و تو در خاطرات نیلوفری مان گم می شویم. این بار تو می روی و من چشم می گیرم :

یک دو سه چاه پنجره و شیشه های شکسته ای که هفت هشت سالگی من و دریا و تیرکمان سیمی مان را به نظاره نشسته اند.

من و تو گم شده ایم عزیز! کسی پیدای مان نخواهد کرد.

پی نوشت:
پرسیدی و گفتم فرقی نمی کند من چه رنگی را دوست دارم....مهم این است که امروز تو روسری قهوه ایت  را پوشیده ای....

 

محال است روزی بگذرد و آرزوی دیدار تو را با خدایی که در همین نزدیکی هاست در میان نگذاشته باشم....تو روزی اتفاق خواهی افتاد ....

       سایت سارا شعر
 «  محمد حسین بهرامیان »

 

پی نوشت 2:  یکی از دوستای خوبم و  وب نویسی که خیلی  نوشته هاشو دوست داشتم به نام « اقلیما- دختر سابق آدم» مدتیه که وبش فیلتر شده و نمی دونم چرا؟ اگه کسی از شما  ازش خبری داره به منم بگه!

مصطفا جان     تو کامنتی که برام گذاشتی آدرس وبلاگ علی صالحی رو خواسته بودی الان یادم نیست اما  تو سایت گوگل  بنویس ( گاهی مرا به نام کوچکم بخوان! )   

نظر یادتون نره .دوستون دارم .تا بعد...  


 

گاهی مرا به نام کوچکم بخوان !


 

خرمشهر عزیزم امروز برایت می نویسم نه در روز آزادیت که برای من هر روز روز توست.مرا ببخش اگر در تو آه کشیده ام  اگر از هوایت و از آبت و اززمینهایت دلگیر شده ام .خرمشهر من دوستت دارم که هیچ جا جز تو برایم امن نبود و خاکت عجیب دامنگیر .خرمشهرم غمناک می شوی در یک روز  که تازه خیابانهایت خیابان می شوند وشلوغ.چقدر دلگیر می شوم مثل تو و چقدر زیبا می شوی در این روز کاش همیشه سوم خرداد بود و تو را می دیدم که می درخشی و باز نجیبی در تمام غم های زیر خاکت .خاکی امانتدار


 


 خیلی اتفاقی به وبلاگ علی صالحی بر خوردم،شاعری که شعراشو بی نهایت دوست دارم  ،به ارشیو وبشون هم رفتم و تمام پست هاشون رو خوندم و لذت بردم .برای شما هم چند تا از شعرهای کوتاهشون رو انتخاب کردم و می ذارم و می دونم شما هم خوشتون میاد

 

قهوه ای روشن، قهوه ای تیره   

قهوه ای روشن است چشمانت،

قهوه ای تیره نیز گاهی

انگار قهوه در شیر، کم شود یا زیاد ، تلخ ، بی شکر.

جز مادرم، کسی نسروده بود،

رنگی را که تو خواندی بر چشمانم و رفتی.

چیزی جوانه زد از همین دو جمله ات آن لحظه و بعد

تو نبودی دیگر و من

بی چشم و روشنی ماندم در تاریکی.

ایستادم

امٌا تکیه عمرم بر درخت تناوری بود که تو رویاندی.

به روز دست می سایم و نور می جویم.

به شب می آویزم و کبریت میزنم روبروی چشمانم

و می پرسم رنگشان را  از رهگذران،

تا بیابم کسی را که دوباره بگوید:

چشم های مژه سوخته ات،

انگار قهوه در شیر کم شود یا زیاد،

قهوه ای روشن، گاهی نیز تیره امٌا تلخ.



تلخ منم،

همچون چای سرد

که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی.

تلخ منم؛

چای یخ

که هیچکس ندارد هوسش را.



تمام خشمم از جهان و

التهاب نفسم از گریه و

لرزش دستانم از زمان،

در آغوش تو پرپر می شود؛

تا فردا مهیٌای زخم های دوباره باشم.


آه آلزایمر عزیز!

دردهای هفتاد سالگی ام را،

کاش اکنون چاره بودی!



تا صد می توانستم بشمرم

ده تا ده تا و اشتباه،

و پناهگاه تو کمد بود و میز و صندلی های کهنه

که زود پیدا می شدی.

این روزها،

تمام ستاره های کهکشان را هم که بگردم،

جز تن های مبهم و نبودن تو،

چیزی نمی یابم.

کجا پنهان شده ای ؟


هر صبح، مصمٌم به نجات خویشیم

و شب، فرصت صبح فردا را ،

در آستین آلوده به خون و اشک، بهانه داریم

و نمی بینیم کنار هر بهانه شبانه

مرگ، پوزخندزنان، نشسته است.


نمی توانم صبور نباشم

برای رسیدن گیلاس چشمهایت.

بدمستی روزگارم از توست

که صبر هم تحملم را ندارد.


آغاز دیوانگی است

اینگونه که من میخواهم هر نفس بوسیدن چشمهایت را.

زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است؟



باور نداشتی

در دستهای کوچکت بگنجم.

حالا دیگر مشتت را ببند،

                خواهش میکنم!



به اسارت تن میدهم

به مرگ

چون آهویی که عاشق صیاد خود شود


ماه بود ،

تنها دکمه پیراهن بلند سیاه تو

که به دندان کندمش بی پروا ،

تا تشعشع عریانی ات ،

خواب برگیرد از چشم جهان و

خجل کند خورشید را.



من

با کدام ثانیه ی عُمرم ،

            قرارِ ملاقات داشته ام

                       که آفریده شده ام ؟


من فاتحِ جهانی ام در اندازه های یک دقیقه ،

بر نقشه ای سرخ و داغ ،

سرزمین باروری در جغرافیای چهره ات ،

وقتی می بوسمت .


 

 

 

چه نیروی عظیمی مشغول به کارند در همه شهرها و مناطق کشور ،کاش طرح فقرزدایی هم با این
قدرت انجام میشد!!!کاش به جای هزینه ای که برای نگهداشتن دختری در زندان میشود که تا اخر عمر مار زخمی شود و از دین و اسلام گریزان، یک شب به یتیمی پناه داده میشد تا جنبه دیگر اسلام نشان داده شود.

آیا کسانی که سالهای سال با این طرز فکر بوده اند که باعث شده لباسی اینچنینی بپوشند آیا با یک جلسه در خیابان واقعا ارشاد میشوند؟

آیا با این کارشون جوونها را دین گریزتر از قبل نمیکنند؟ نمیدوونم چقدر در این مورد نظرها رو خوندید ولی اینها باعث شدن هر نامسلمونی راجع به اسلام نظر بده ،اسلامی که میگه : "لا اکراه فی دین "

به خدا اگر اگه رضا شاه از این روش برای برداشتن حجاب استفاده می کرد حتما موفق میشد،چرا باید جوون ما تا یکی را میبنه که حجابش خوبه به جای اینکه بگه به! چه حجابی، چه وقاری، چه متانتی!!فوری بگه اوووه دوباره یه ننه حجاب فضول دیگه!!!!!

آیا با این طرحشون وجهه اونهایی که خودشون برای اعتقادات خودشون حجاب دارند خراب نمیشه؟

و سوال آخری که مدام تووی ذهنم پرسه میرنه اینه که چرا پدر و مادرهای ما تووی اوون شرایط حجابشون را حفظ میکردند و براش انقلاب کردند و ما که بچه های انقلابیم وتوی شرایط اسلامی بزرگ شدیم باید به ضرب پلیس حجاب بگیریم؟این وسط چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟

پ .ن: آهای مردم ایران،ما همه کار کردیم و همه چیز درسته ،فقط میمونه روسریهای خانمها که اگه اینکار را هم بکنیم ایران گلستان میشه!!!!

(از وبلاگ دوست خوبم مصطفی و همشهری عزیزم با وبلاگ(خرمشهر بهشت ویران) ). البته بی اجازه

 

نازنین نگام کن!نگاه تو ممنوعه
تو باید بخندی،اینجا آه تو ممنوعه
حرف دریا رو نزن برکه ی ما مردابه
نرو سمت شهر رویا،راه تو ممنوعه
توی کوچه ها صدای پای تو ممنوعه
هق هق ممتد گریه های تو ممنوعه
نازنین!سکوت تو صداتر از فریاده
باخته هر کس که به قانون قفس تن داده
بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن
صدای قدیمی تو تا ابد آزاده
نازنین!خیال پرواز تو قفس ممنوعه
نگاه کن!تو شهر قصه ها نفس ممنوعه
حتی پشت در بسته نمی شه ترانه خوند
میر غضب داد می زنه؛ترانه بس،ممنوعه
تو غروب حنجره،طلوع تو ممنوعه
شب می ترسه از صدات،وقوع خطر ممنوعه
سایه ها آخر خطن،آخه خط خوندنت
خط پایان شبه،شروع تو ممنوعه
نازنین!سکوت تو صداتر از فریاده...

 



 5دلیل برای خوشحال بودن؛
1ــ داشتن دوست خوبی مثل من
2ـــ داشتن دوستی مثل من
3ـــ فقط داشتن من
4ـــداشتن من
5ـــ من