آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

انحنای نرم آرامش...

 

 

... انحنای نرم صندلی ها آرامم میکند. همان روزی که در مغازه دیدمشان ، این لحظه های آرامشِ نشستن روی آنها را حس کردم. با امیر که رفتیم بخریمشان ، رنگ هیچکدام را نپسندیدم. سیاه و زرد را امیر انتخاب کرد. این رنگها ، آرامشی را که آن انحناهای نرم ، ایجاد میکردند، از بین میبردند. این چیزها را به امیر نمیگویم. حالا هم زیاد به رنگ آنها توجه نمیکنم. اگر این لکه یِ قهوه ای روی گردیِ زردِ پلاستیکی نبود ، تا ظهر می نشستم کنار این انحناهای نرم.
زل میزنم به کاشی های قهوه ایِ آشپزخانه. سه سال پیش که اینجا آمدیم ، کاشی ها سفید بودند با یک گلِ آبی کوچک در گوشه هایشان. یادم نیست ، شاید به خاطر همان کاشی ها بود که از بین
همه ی خانه هایی که دیده بودیم ، این یکی مرا انتخاب کرد.
امیر داد عوضشان کردند. دوستشان داشتم. کاشی کارها ، تیشه میزدند و می شکستند و می کندند کاشی ها را. در آشپزخانه نمی ایستادم که ببینم. هنوز یکی از ان کاشی ها را با گلِ آبی ِ کوچکش ، نگه داشته ام. شکسته است. گذاشته ام توی کابینت ، پشت استکان نعلبکی هایی که امیر دوستشان ندارد. اگر ببیندش میگوید : " بچه نشده ای ! بچه بودی ، نخواستی بزرگ شوی هیچوقت ! " .
قند دمِ دستم نیست. شکرپاش روی میز است. بلوری است با در زرد.امیر همیشه چای را شیرین میکند و میخورد. من فقط با نان و پنیر صبحانه ، چای شیرین میخورم.  امیر با کره و مربا هم چای شیرین میخورد. من حتی فکر آنهمه شیرینی را که میکنم، یک جوری میشوم مثل حالا. بلند نمیشوم قند بیاورم و با فکر آنهمه شیرینی ، چایم را که دیگر حبابی رویش نمانده است، تلخ و سرد میخورم.
لیوان را میگذارم کنار لکه ی گرد قبلی روی رومیزی زرد پلاستیکی. برش میدارم ، هشت لاتین ساخته ام. خوشم می آید. میشود با این لکه های گرد که با هر بار گذاشتن و برداشتن ، کم رنگ تر میشوند ، گُل ساخت.
امیر میگوید : " چکار میکنی صبح تا شب توی خونه ؟ "
رومیزی زرد را جمع میکنم و پرت میکنم توی ظرفشویی. آرام میشوم. حالا میشود تا ظهر اینجا نشست. هوس چای میکنم. حوصله ی سر و کله زدنِ دوباره با حبابها را ندارم. لیوان خالی را سًر میدهم روی میز و نگاهش میکنم. صدا میدهد و میرود تا لبه ی میز. نمی افتد. ترسیده است. میخندم. جلوی خنده ام را میگیرم. امیر نیست که بگوید:" دیوونه ها اینجورین فقط !" .  میخواهم باز هم بخندم. می ترسم از خودم. لیوان را برمیدارم. دلم میخواهد پرتش کنم توی ظرفشویی. لیوانها را امیر میخرد. شش تا بودند. حالا فقط دو تا مانده است. وقتی اینها را هم خرید ، مثل همیشه گفت: "همه رو با هم نشکن تو رو خدا ! ".  لیوان را محکم نگه میدارم که از دستم سًر نخورد. به خدا چهار تای قبلی موقع ریختن چای شکستند. به امیر میگویم ولی او حرف خودش را میزند :" خودشون رو از دست تو خلاص کردن !"
انحنای نرم این صندلی ها را به هم زد این لیوان.پرتش میکنم توی ظرفشویی. صدای شکستنش را دوست داشتم. به امیر میگویم که این یکی را خودم پرت کردم و شکستم. حتما میگوید:" راستگو شدی چوپان دروغگو ؟! ".
نفس عمیقی میکشم و بدنم را  کِش میدهم. استخوانهایم تک و توک صدا میکنند. خمیازه میکشم و آخرش میگویم :"آخیش". امیر از این کارها بدش می آید. دوست ندارد کسل باشم و ناله کنم و حتی گاهی بگویم آه یا آخیش. سرِ حال میخواهدم. لذت میبرد از زندگی. ورزش صبح، نان تازه، صبحانه، رادیو، کار، چرت عصر، عصرانه، چای، روزنامه، تلویزیون، شب، من، خواب. دقیقه به دقیقه ی کارهایش را حفظ شده ام.
میگوید:" لذت ببر از کوچکترین لحظه های زندگیت !"
من تا به حال به او نگفته ام که گاهی این کار را میکنم. یک بار که از لذت بازی با حبابهایچای برایش گفتم ، چشم از روزنامه اش گرفت، نگاهم کرد ، سری تکان داد و هیچ نگفت. و من دیگر هیچوقت نخواستم از لذتهای کوچک زندگی ام برایش چیزی بگویم.
انگشتهایم را صدا میدهم یکی یکی. نیست که بگوید:" نکن مفصلات داغون میشن".  ومن میدانم که مفصلهای من خیلی وقت است که داغان شده و چون او از این صداها نفرت دارد، مخصوصا وقتی که روزنامه میخواند، می گوید.حتی ساعت که تیک تاک میکند. چهره اش ، پشت روزنامه درهم میرود و چپ چپ نگاهم میکند.
ساعت چند شد؟ حوصله ندارم بروم توی هال و ساعت را نگاه کنم.
هیچوقت نشد بنشینم اینجا و آن آرامشی را که در انحنای نرم صندلی ها در ویترین مغازه دیده بودم، حس کنم.
پناهگاه خوبی است کنار این میز و صندلی ها. امیر میگوید:" یعنی اینقدر از اینا خوشت میاد؟ " . به او از آرامش و انحنا چیزی نمیگویم. میخندم. میگوید: " دیوانه ! بلند شو بیا پیش مهمونا ، زشته !". و هیچوقت به من نگفته است :" دیوونه !". صمیمیتی که در دیوونه هست در دیوانه ، عین نفرت است.
میروم پیش دستی مهمانها را تمیز میکنم، دوباره برایشان میوه میگذارم، چای میریزم، بی کف. مینشینم کنارشان. شیرینی تعارف میکنم. حرفهایشان را با سر و لب تایید میکنم و میخندم.
همیشه همه مهمانهایش شبیه خودش هستند. حرفهایشان. خنده هایشان.
وقتی میروند ، امیر پشت سرشان حرف میزند و خوابش که گرفت داد میزند :"بیا بخواب، خسته ای.". و من میدانم که از سر و صدای ظرفها متنفر است
کنارش که دراز میکشم ، میگوید" آستینات چرا خیسه؟".تا لباسم را عوض کنم و بخوابم، خوابیده است.
استینهایم را نگاه میکنم. خیس نیستند. هنوز ظرفها را نشسته ام. میخواهم بلند شوم.فکر عطر لیمویی مایع ظرفشویی، حالم را به هم میزند.
بلند میشوم. نشستن روی صندلی هابه اندازه ی نگاه کردنشان، آرامش نمی دهد.
زردی صندلی ها اذیتم میکند. میروم کنار ظرفشویی. لیوان شکسته ، رومیزی زرد و مایع ظرفشویی تنم را مور مور میکنند. بر میگردم. سرم داغ میشود. در کابینت را باز میکنم. یک فنجان بر میدارم با نعلبکی بزرگش. سفیدند با گلهای کوچک آبی. آب دهانم را فرو میدهم. چرخیدن زمین را زیر پاهایم حس میکنم. دلم برای کاشی شکسته لک زده است. برش میدارم از پشت ظرفها. می بوسمش.دست میکشم روی نقشهای برجسته اش. میگذارمش روی میز. دست میکشم روی فنجان. میگذارمش زیر شیر سماور. قوری را بر میدارم. بالا میبرم و چای میریزم. شیر سماور را باز میکنم. فنجان زود پر میشود. پر از کف. سر میرود. نعلبکی هم پر میشود. قوری را بالاتر میبرم. میخندم. نمی ترسم. سینی زیر سماور پر میشود. قوری خالی میشود. شیر سماور را نمی بندم. کف آشپزخانه و کف پاهایم داغ و خیس میشوند. دستم را زیر شیر سماور میبرم ، کاسه میکنم، میسوزم، پر میکنم، می پاشم به صورتم. میخواهم حبابهای توی فنجان را ببوسم. می سوزم. می سوزم. پوست می اندازم. فنجان را خالی میکنم روی سرم. جیغ میزنم از سرخوشی. میخندم. داغ میشوم. میچرخم. میچرخم. میچرخم. دهانم کف میکند. جایی را نمی بینم از بخار. دست ندارم انگار . چشم ؟ نمیدانم. می نشینم روی زمین، کف آشپزخانه را زبان میزنم .....

 


پی نوشت: انحنای نرم آرامش، داستان منتخب منتشر شده از علی صالحی