آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

سکوت

 

  

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده ، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامد ه

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که صداقت خودمان را از خاموشی بیرون کشد.

بسیار وقتها با یکدیگر از غم و شادی سخن ساز می کنیم

اما در همه چیز رازی نیست

سکوت ملالها از راز ما سخن توان گفت.

به تو نگاه می کنم و می دانم تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت کند

بگشایدت تا به در آیی.

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم کسی را دارم که احساسم را

اندیشه و رویایم را

زندگی ام را

با اوقسمت کنم؟

بی اعتمادی دری ست

خودستایی و بیم

چفت و بست غرورست

و تهی دستی دیوارست و لولاست

زندایی را که در آن محبوس راه خویشیم.

دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران از رخنه هایش تنفس می کنیم .

تو و من توان آن را یافتیم که پر گشاییم که خود را بگشاییم.

همبستگی از ان گونه می روید که زندگی ما هر دو تن غرق در شکوفه می کند

من آموخته ام به خود گوش فرا دهم وصدایی بشنوم که با من می گوید:

این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد

نیاموخته ام گوش فرا دادن به صدایی را که با من در سخن است

و بی وقفه می پرسد:

تن بدین  لحظه چه هدیه خواهد داد.

شبنم و برگها یخ زده است و آرزو های من نیز

ابرها بر فراز  آسمان در هم می پیچد باد می وزد

و طوفا در می رسد.

کسی می گوید آری به تولد من

به زندگی ام

به بودنم

به ضعفم

به مرگم

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگرنه می شکنیم بالهای دوستیمان را

در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن

همدلی صادقانه

وفاداری ریشه دار

اعتماد کن

از تنهایی مگریز

به تنهایی مگریز  

گاه آن را بجوی و تحمل کن .  

 

 

 

پ.ن: من صبورم اما  چقدر با همه عاشقیم محزونم ! 

تباه

 

 

اگه  می بینی روزم سیاه ِ

اگه می بینی حالم خرابه

اگه می بینی چشامو بستم

گوشه ی این دنیا تو هم نشستم

اگه می بینی صدام گرفته

یا اینکه بغض تو گلوم نشسته

واسه اینه که دل شکسنم

عاشقته به پای تو نشسته...

برات می خونم که بدونی زندگیم تباه شد

همه آرزوهام تو کویر قلبت سراب شد

می خوام حرفای دلمو که شده عقده بزنم

می خوام سیاهی فکرمو رنگ سفید بزنم

آره قانون اول فکرم اینو بهم می گه

که باید بگذریم از جونمون واسه ی همدیگه

قرار دوم ما نگو که یاد تو نمیاد

باید گوش می کردیم به هم نباشیم حزب باد

هیچ توجیهی نداری واسه کارات می دونم

باید زودتر می فهمیدی که بدون تو می تونم

نیاز من محبت تو بود تو چارچوب خونه

بهم می گفتی روانی کردی دلمو دیوونه...

آره روانیم تو منو روانی کردی

تو رفتی کنارو منو تماشا می کردی

کشتی منو با همه وجود و احساس

بدون این کار تو واسه من پایان دنیاست...

با تو بخاطر تو از زندگیم گذشتم

اما نمی دونستم این دستات نیست تو دستم...

حالا که دیگه تنهای تنهام

حالا که دیگه تو نیستی همرام

حالا که دیگه ازم گذشتی

بهم بگو به پای کی نشستی

برو که دیگه میاد یه روزی

تو آتیش عشق من بسوزی

برو عزیزم خدانگهدار  

دوسِت دارم برای آخرین بار !  

 


پ.ن : چشام از جنس بارونه که می سوزوندش خورشید

تو رو می بخشمت اما کسی جز من نمی بخشید

تو رو می بخشمت اما نه اینکه باز برگردی

می خوام یادم بره کی بودی و با من چه ها کردی

به تعداد دلای ما به شهر قصه راهی هست

گذشتم از گناه تو ، باور کن خدایی هست ! 

خدایی هست ...  

  

                                   (برای علی وآموختنی هایش)