آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

 

  

 

   

 

  

بند کفشم را مى بندم
همه چیز را فراموش مى کنم
مى روم سرم را به دیوارهاى بلند مى کوبم
و از اتاق هاى کوچک یاد مى گیرم
که فکرهاى بزرگ نکنم
خواهرم براى آینده نامه هاى عاشقانه مى نویسد
مادرم پشت کودکى هایمان آب مى ریزد
من با خودم عهد مى بندم هیچوقت برنگردم
مى روم
در خانه موى عروسک ها را مى بافم
در مدرسه با تخته سیاه آشنا مى شوم
تمام زنگ تفریحم را یک انقلاب مى دزدد
مى روم
براى لب هایم کلید مى خرم
شعارهایم را پشت دندان هایم قفل مى کنم
باد روسرى ام را مى برد
کشف می کنم زندانى پیراهنم بوده ام
قاره اى به وسعت تنهائى محاصره ام کرده است
مى روم
پدرم ما را به آن سوى آب ها مى رساند و مى میرد

من هنوز "اولدوز و کلاغ ها"(١) مى خوانم
و براى قطارها بلیط بازگشت مى خرم
زندگى با همهء عظمتش
در یک چمدان خلاصه مى شود
مى روم
در ادارهء گذرنامه پلیسى لال
تاریخ آخرین خروجم را
از حافظهء کامپیوتر بیرون مى کشد
چراغ هاى قرمز تعقیبم مى کنند
در آینهء هتل زنى به من خیره مى شود
که روزى در بخار نفس هایش گم خواهم شد
مى روم
برلن با دیوارهایش روبرویم مى ایستد
مسکو برایم ودکاى ارزان قیمت مى ریزد
لندن مرا به فاحشه خانه هایش دعوت مى کند
کم کم مى فهمم که چرا
از آزادى مجسمه مى سازند
مى روم
قرن بیستم پابرهنه روى مین مى رود
دنیا در خواب آسمانخراش مى بیند
زمین نگران
به خط هواپیماها چشم مى دوزد.


عنوان کتابی از زنده یاد صمد بهرنگی. (١)