آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

شاکی روزگار منم تموم این شهر متهم

 

 

دوباره شنبه شد:شروع هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب،شروع دستهای منجمد،

شروع راه خانه تا به مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر،

شروع صبح،ظهر،شب،بخر،بخور،بپاش،بعد هم برو ِبغلت توی رختخواب،

شروع روزمرگی گربه های خانگی و سطل آشغالهای روز قبل

شروع کار پارکها و عده ای حشیشی و چهار پنج بچه و یکی دو تاب

شروع عشقهای لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه و...همین!

لباسها و کفشهای هر چه مد شده،قیافه های تازه و مدل جدید و باب

شروع من فقط یکی دو روز با توام ـــ وبعد می روم سراغ سوژه ای جدید

تو هم برو،مزاحمم نشو،سوال هم نکن به هیچ یک نمی دهم جواب

شروع جمله های پوچ و بی دلیل،جمله های از سر زبان،نه از صمیم قلب

(نه!زندگی بدون تو برای من جهنم ست پر شده است از شکنجه و عذاب)

شروع دست من نبود...خود به خود خراب شد...و یا که شانس هم به ما نیامده

شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب

شروع جمله های باد هر طرف که می وزد:(هفته ای رفیقتم و هفته ای:نه من نمی شناسمت...چرا سراغ دیگری نمی روی و...روی من نکن حساب)

شروع روزنامه های ضد هم:فلان وزیر اینچنین و آنچنان،جناهمان جناهشان

و تیتر های آنچنانی و برای جلب این جناب و آن یکی جناب

شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای قلیل،بی دلیل

یکی برای شام می خورد کباب و آن یکی از آه و دود،سینه اش شده کباب

و شنبه و نماز و مسجد وهمین شناسنامه هایمان که مدرکند مؤمنیم

و شنبه و عبادت و قبول بندگی،ولی به حوری و بهانۀ ثواب

شروع شاعران مثل من کلیشه ای و همچنین دچار مشکلات ریشه ای:

غزل بدون قافیه بدون بیت ناب،یا سپید های بی حساب و بی کتاب

و شنبه...شنبه...شنبه...شنبه های مثل هم که آن شبیه این و این درست مثل آن

شروع هفت روز نحس،هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب.

 

 


عجیب نیست که این روزها دروغگو شده ام،عجیب این است که همه دروغگو شده اند.خوب به من چه ربطی دارد دوست عزیزم دلش می خواهد به من دورغ بگوید و من هم باید مثل احمق ها باور کنم خوب هر چه باشد سالهاست که با هم دوستیم وتوی رفاقت نگفتن چند تا دروغو مهمل و کلاه گذاشتن و کلاس گذاشتنو خلاصه زیر آبی رفتن وزیرآب زدنو غیره وغیره که چیزی نیست . هست؟

عجیب نیست من این روزها تودار شده ام،عجیب این است که صمیمی ترین دوستت هم دیگر نم پس نمی دهد و هر کاری می کنی نمی توانی بفهمی دیروز کجا می رفتو با چه کسی قرار داشت.دلیلش هم این است که او باید تمام چیک وپیک های زندگی من را بداند ومن نه!

عجیب نیست من این روزها تنها شده ام،عجیب این است که دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد.اعتماد می کنی سوء استفاده می کنند اعتماد نمیکنی می گن چرا تو خودتی وبهت میگن افسرده،منزوی... یا همون دیپرس خودمون بابا!

عجیب نیست من این روزها حساس شده ام،.عجیب این است که زیادی پر توقع شده ام دلم می خواهد کسی دوستم داشته باشد.به حق چیزهای ندیده و نشنیده!

عجیب نیست من این روزها زیاد می خوابم،عجیب این است که همه توی بیداری خوابند. حداقلش توی خواب دیگر حوصله ات سر نمی رود.تمام روز را می خوابی شبها بیداری،غرغر های بقیه را نمی شنوی و کم کم تبدیل به جغد می شوی.همین!

عجیب نیست من این روزها عصبی تر شده ام،عجیب این است که دیگران هر کاری دلشان بخواهد می کنند و توی خیابان هر چه دلشان بخواهد می گویند ومن باید خفه بشوم تا به آنها خوش بگذرد.ومی گذرد!

عجیب نیست من این روزها عجیب شده ام. 

 


 

پ.ن:  

دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم 

دارم  شبامو با تن یه مُرده قسمت می کنم . /.