آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدما امروز دو جنسن یا نامردن یا که زن

 بعد از تموم شدن ساعت کاریم ودرگیری های کاری و تصمیم برای ادامه تحصیل رفتن به مدرسه وگرفتن واحدهای پاس نکرده تنها بخاطر حرفهای کسی که نقشی در زندگی من نداشت اما تاثیرگذار ترین شخص زندگی من شد .کسی که هیچ ادعایی نداشت اما ناخواسته مسیر زندگی منو تغییر داد .درس و دانشگاه حالا برای من از هر چیزی مهم تر و حیاتی ترشده چون به من ثابت کرد تنها از همین راه می تونم به آرزوهایم برسم .  

دیدن اتفاقی استاد گیتارم بعد از چندین سال توی خیابون ،چقدر تغییر یه عالم خاطره ،رفتنش از این شهر وبیماریش و جدایی از همسرش سالها پیرتر از آنچه بود نشونش می داد .خیلی برای هر دومون اتفاق خوبی بود و هر دو خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم.خیلی زیاد 

بعد از مدتها نشستن و شعر گفتن .تنها بی جمع بچه های انجمن شعر وتالار فانوس وفرستادن شعرام برای نادر بی نقد .اون تنها کسی بود که توی انجمن دوست من و حامی من بود   

تالار فانوس

سخت زن می شوم

هر روز تکرار

و تکراری می شوم

خوب یا بد مرد می شوی

با هر گناه

انگار نه انگار ./. 

مردن همسترم نانی و جا و قفس خالیش و عذابم از اینکه دیگه مثل سابق بهش نمی رسیدم و اگه بیشتر مواظبش بودم شاید نمی مرد .دلم براش تنگ شده    

 

آخر شبا توی اتاقم تنها روی تختم بی حوصله ،.اس ام اس بازی با آمی قبل از خواب . با صدای شاهین نجفی : حرف زن 

شاهین نجفی 

نزن به اون کسی که باور داری نزن

تو دستت قویه ظریفه صورت این زن

به خدا همه تنم اینجا داره می لرزه

کی گفته پسرامون اوباشن دخترامون هرزه

آره این درد مثل یه غده تو سینمه

گمون نکن هر چی می گم از روی کینمه

این شعر نیست این یه بغض خفه شدست

ترانه نیست این فریاده تو بن بست

تو زخمی که تو خلوت منو می خوره

تو عمق فاجعه ی صورت خونینت می بره

تو چشات از حادثه سیاهه می دونم

می گن نفس بودنت گناه می دونم

تو مثه مرواریدی اما نه واسه زینت

ظریفی زیبایی گرونی اینه صحبت

آدما مریضن تو بودنت سلامت داره

آره تو گناهی گناهی که برکت داره

نمی خوام برام نقش دلسوزو بیای

بی خودی می گی ضعیفم من شیرم تو کجایی

دیگه نمی خوام واسم مرثیه سر کنی

همین شعرم می شه واست یه تو دهنی

نگا نکن روسری رو سرمه این جبره

من معتقد نیستم که راه حلش صبره

این یعنی حقمه زندگی من یه آدمم

بگو می خوام ببینم تو چی از تو کمم

بذار دودیقه بگم مثه یه زن حرفمو

آدم و آدمیم تو باید بفهمی حرفمو

قد یه تاریخ حقمو گرفتن و بردن

نوبتیم نوبتمه قدیمیا مردن

توحق داری هرچی میگی قانون طرفته

قانون به تو می گه بزن زدن فقط حرفته

این سر واسه شکستنه آره درد می کنه

بزن منم حرف می زنم ببین که جون می کنه

نمی خوام مثه همیشه بشنوی گریمو

تا وقتی دستت بلند شد ببینی ترسمو

باور کن از تو کتابا اسم مردو خط زدن

آدما امروز دو جنسن یا نامردن یا که زن

من واست چی هستم تو این دنیای وحشی

یه چیز می گم زانو بزنی کم بیاری تا شی

این آدمیت نیست مغزتون تو کمرتونه

بهتره بچرین هرزگی آب و نونتونه

عشق براتون یه حرفه مضحکه تو خالیه

که خونه خونواده یه چیز پوشالیه

اما من گرونم قیمتم بالا خونمه

آسون بدست نمیام این بسته به جونمه

هر وقت که اراده کردی برات مادر شدم

اگه جنگیدی پا به پات جنگیدم خواهر شدم

آره این زن خردو شکسته همسرته

آره این که حالا نمی شناسی تو زنته

تجاوز یعنی همین هرکاری که خواستی  کردی

با توهین و تشر و توسری کی گفته که مردی

یه روز می شه که تو نمی تونی بگی چی بپوشم

من عروسک نیستم که شخصیتمو بفروشم

من پوششم عوض می شه توسطح قضیه اینه

تو با مغزت چه می کنی که تا قیامت همینه

دیگه سنگ هیچ دستی سرمو نمی شکنه

کسی دیگه تو گوشم آیه ی وحشت نمی خونه

تنم لگد مال نگاه هرزگیها نمی شه

این عزم جزم طوفان خاک و آتیشه . 

 


پ.ن : دستت را به من بده تا از آتش بگذریم.آنانکه سوختند همه تنها بودند «زرتشت»

تمام سرگذشت من خلاصه است در ناکامی های امروز

 

 وقتی که زندگی من پوست می اندازد ... 

و هم همه های من سماجت را مزه مزه می کنند  

...خودم را به خواب نزده ام...واقعآ خوابم 

...وچیزی که دیگر سرم را گول نمی مالد..توجیه های تکراری ست 

...وچیزی که آرامم نمی کند فرارهای اجباری ست 

...من امروز...محتاجم 

...محتاج نگاهی که ببیند...گوشی که بشنود...آرامشی که بفهمانتم 

...کاش قضاوت نمی شدم دیگر...کاش میشد جایی رفت.همه چیز را از اول ساخت.همه چیز را از اول دید 

...جایی که کسی نشناسدت.رویت بشود لبخند بزنی بگویی:سلام..من...خوشبختم

 

 

  

 

پ.ن :کاش پرده می دانست که تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد .

 

و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد

 

¨ با عشق های کور و کرم قهر می کنم   

با فکرهای توی سرم قهر می کنم  

 درتکه های آینه تکثیر می شوم  

 با تکه های در به درم قهر می کنم   

افسوس! هیچ وقت به جایی نمی رسم   

با نقشه های بی ثمرم قهر می کنم  

فکر مرا نکرد... و نسلش ادامه یافت  

 تا وقت مرگ با پدرم قهر می کنم !   

دنیا به میل خالق خود سیر می کند  

 پس با خدای بی هنرم قهر می کنم !  

 

 

 

  پ.ن: کاش به جای همرنگ شدن پررنگ می شدم...کاش به جای پشیمانی کمی برای آرمان هایم دلتنگ می شدم...

از زندگی هراس دارم

تو نه ستار العیوبی، نه غفار الذنوبی، نه معین الضعفا و نه دیگه اون عاشق و معشوقی که حرفش بود..  

ستار العیوب نیستی چون نشده دروغ بگم، خطا کنم، کج برم و تو اونو تو بوغ نکنی، فاش نکنی و رسوای عالمم نکنی..  

غفار الذنوب نیستی چون اگر بودی این همه بار سنگین رو دوشم نبود و اینقدر چرک و تاریک نبودم..  

معین الضعفا نیستی که این همه ایمانم سسته ، از زندگی هراس دارم و ضعف و ناتوانی تمام وجودم رو گرفته..  

اگه بساط عاشقیه، چرا اینجور رهام کردی و روی زمین کثیفت می کشونیم... دلم ازت خیلی پره.. 

 حالا که اینقدر منو به حال خودم رها کردی منم می خواهم رهات کنم.. تو زورت بیشتره، توانت بیشتره..  

منم به قدر ضعفم و به قدر جونم و به قدر انرژیم ازت دور می شم.. دلم رو شکوندی و ولم کردی..  

 این رسمش نبود..  

من فقط تورو می خواستم و الان کار رو به جایی رسوندی که منو به بی تو بودن تحقیر می کنند و خداشون رو به رخم می کشند.. 

  

حالا هر چی می خواهی بگو که مقصر همه چیز خودمم..   

 

 

دیر به دنیا آمده ام

 

      بی "مرد" بودن در این نامردی ها
      قابل تحمل تر از با نامرد بودن در این بی "مرد" ی هاست!
      
      از حماقت و سادگی ِ زنانه ی خویش
      از عموزنکی های بی رگ گونه ی "مرد" ها
      از این همه ادعای "مرد" انگی بی پشتوانه
      پر می شوم از حرص ، از بغض...
      
      از نگاه "مرد" ی بر خود دچار تهوع می شوم  

     می خواهم بالا بیاورم هر چه بغض و حرص است
      از حس ِ هر نوع احساس ِ "مرد" ی به خود می گریزم
      چرا که ذهنم پر می شود از وزوز های فریبنده ی دروغگوی تهی از هر چیز
      
      از افسانه ها نگو
      مجنون ، فرهاد ، بیژن ، خسرو ... همه خاک شده اند!
      از خاکشان هیچ عاشقی نروییده است
      اگر باشد برای "من" نیست
      نخواهد بود
      داستان ها بافته شده اند
      قصه ها به سر رسیده اند
      کلاغ ها به خانه شان رسیده اند
      دیگر نه چشمی است و نه گوشی
      برای خواندن و شنیدن ِ آن همه عشق...
     

   دیر به دنیا آمده ام!