آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

با تو وصالی در تنهایی مطلق خویش دارم

 دیر آمدی ... دُرُست!
پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست!
مراقب خواناترین ترانه از هق‌هقِ گریه بوده‌ای، دُرُست!
رازدارِ آوازِ اهل باران بوده‌ای، دُرُست!
خواهرِ غمگین‌ترین خاطراتِ دریا بوده‌ای، دُرُست!
اما از من و این اندوهِ پُرسینه بی‌خبر، چرا؟    

 

 

نظرات 24 + ارسال نظر
بلوط یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام سارا جان
آنچه در خانه مهربان دلت میگذرد گذراست - بگذر که خانه لطیف دلت جای دلتنگی نیست ... سخن بگو که نگاشته هایت زیباست
زیبا بود مهربون

به روزم و در انتظار حضور گرمت - ممنونم که از به روزم شدنت باخبرم کردی

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام
برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم
...... و
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم..

خشنود باشی

محمد tOxIc یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://www.toxic.persianblog.ir

سلام سارا! ممنون از بابت اپت اولا بگم مادر و پدر جز رضایت تو کاری دوست ندارن بکنن! اما خوب بعضی وقتا کار رو درست انجام نمی دن! مثل همه ی ما! کمی فکر کنی متوجه میشی! بعد اپتم خوندم فوق العاده بود

رضا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ http://par3ha.blogfa.com

زمان استاد بزرگی است ولی افسوس

همه شاگردانش را می کشد...






سلام دوست من

من هستم شما نیستی



...

بلوط دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام مهربون
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...

برقرار باشی

بلوط دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام مهربون

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.

خشنود باشی

منجر به زن سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://dozakhesard.blogfa.com

دورادور سراغم و میگیری درست
هوام وپیش برو بچز داشتی(م.ع)(م.ع)(ع.ن) درست


اما ازدلم که باز بستنی میخواهد بی خبر چرا؟؟؟

امی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ http://www.shelakhteh.blogsky.com

زندگی ایادرون سایه هامان رنگ می گیرد.یاکه ماخودسایه های خویشتن هستیم؟؟؟
سلام بالاخره اپ کردم همون نامه

امیر سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://amirvashani.blogfa.com

سلام[گل]
با ترانه ی (بیا صبور نباشیم) از خودم...به روزم...منتظر نظرت هستم[گل]

منجر به زن سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ

سارا سرچ کن فرزانه ارسطو وای فیلم سربازان جمعش دوران سرکشی چقدر دوسش داشتم سرچ کن یادت نره

روجا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://nakhjiir.blogfa.com

سلام آدمک جان! (البته ترجیح میدم به اسم خودت صدات کنم نه ادمک چون حس خوبی بهم نمیده)
نوشته هات رو دوست دارم و خوشحالم که با اومدنت به وبلاگم باعث شدی من هم به وبلاگت بیام. از این به بعد حتما هر روز بهت سر میزنم. تو هم پیشم بیا و خوشحالم کن. راستی میخوام لینکت کنم چون معمولا نوشته هایی رو که میخوام بخونم از وبلاگهایی که لینکشون کردم انتخاب میکنم. شما هم اگه دوست داشتی لینکم کن.
فعلا خداحافظ

بلوط سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام دوست مهربون

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

خشنود باشی

مژی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://ahoora-moji.blogsky.com

سلام گلم
خیلی زیبا و با احساس بود
یه حس رو به آدم تلقین می کنه

ای دل غمین مباش
شد شد، نشد نشد

رضا ساتیار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام سارا جان
امیدوارم که حالت خوب باشه
ببخشید که دیربه دیر بتون سر میزنم.
مطلبت خیلی جالب بود بهت تبریک میگم.

نسیم پریشان چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://nasim-parishan.blogfa.com/

سلام

منم خیلی خوشحالم از آشناییتون

قلمتون رو دوست دارم . نوشته هات بدون اغراق زیبا و خواندنی هستند

بله موافقم و همینطور خوشحال میشم که آدمک مهمان سرزمین پریشانی ام باشه

فقط لطف کنید و بگید با همین عنوان باشه

حسرت چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ http://www.ghasedaktata.blogfa.com

واقعا قشنگ بود

نسیم پریشان پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ http://nasim-parishan.blogfa.com/

سلام

متشکرم از حضور سبزتون و همچنین لطفی که نسبت به نوشته های نسیم داشتید

لینک شدید عزیز

aye.n پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.ayen.blogfa.com

"باتووصالی درتنهایی خویش دارم"
کاملا میفهممتان!
مثل همیشه باقدرت وزیبا احساستان را بیان میکنی.
زنده باد!

مژی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

.......
....ღ♥ღ
..ღ♥ღ
..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
.......................ღ♥ღ
...........ღ♥ღ...ღ♥ღ
...........ღ♥ღ
...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ
...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ
....................................................ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..............................@@................ღ♥ღ
..............................@@...............ღ♥ღ

بلوط شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام مهربون
...

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلکها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است.

خشنود باشی

سلام علی هستم از اهواز می شه اینو بز شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ

من و تو هیچ ندانستیم که آن درخت تنومند روشنایی را کجا به خاک سپرده اند

و آن بلور شسته ی هر واژه را آنچنان به خاک کشیدیم که ندانسته طردش کردیم...

هر چند که خاک عزیز است ولی خاک هم واژه ایست همچون آزادی...

به ابر خواهم گفت و همچنین به باد که این خزان چه پلید است

آسمــــان کوتاه ...

من و تو لحظه به لحظه بدین سیاهی ملموس خو گرفتیم ، کسی چه می داند

شاید که تمام روزنه ها بسته است ،

کسی را دیدم که می گفت : می خواهد بماند ،

کسی را دیدم که می گفت : می خواهد بمیرد، چرا ؟ من نمی دانم ... چرا ؟ چرا ؟

کسی را دیدم که می گفت : می خواهد بخندد و من شادمانه به او خندیدم... شادمانه... شادمانه.

کسی را دیدم که اصلش را می خواهد و وصل می خواند و من شادمانه گریستم

و دریافتم که می شود خندید...

می شود در فضای زندگی نفس کشید.

می شود گفت : زنده ام !می شود گفت : عاشقم !...

عشق را ،عشق را ، عشق را نمی شناسم . عشق را ، عشق را ...

چه می شد که مرزی نمی بود برای نثار محبت... و انسان کمال خدا بود ؟... چرا نه؟

چه می شد که دست من و تو پل محکم عشق می شد برای تمامی دنیا...

چرا نه؟چرا نه؟


وقتی گزاشتی نظر رو پاگ

هریاد شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ http://hosin-o.blogfa.com/

درود برادر جان!
این شعرها از خودت است؟
من از ترکیب "اندوه پر سینه " خوشم امد
امید دارم شاد و پیروز باشی

سپاس از توجه شما و حتمن خبر میدهم
شاد و پیروز باشی

پاینده ایران
جاوید شاه من کوروش

علی اهواز یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

سارا جان چی شد... مطلبی که دادم نزدی تو وبلاگت

علی اهواز یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ

شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویری تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هرسال دراین فصل شکوفامی شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد.....

رویا یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ق.ظ

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند استد و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد