آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

خرمشهری ها کولاک کردن

 

سر انجام تکلیف نمایشهای شرکت کننده در جشنوارۀ بین المللی فجر روشن شد.

هیات باز بینی این جشنواره پس از بررسی 65 نمایش راه یافته به مرحله نیم نهایی از سراسر کشور12نمایش را به بخش مسابقه دعوت نموده که شهرستان خرمشهر با نمایش«زیر بیرق باد» به نویسندگی وکارگردانی محمد شیرالی وبا بازی تنی چند از هنرمندان نام آشنای تئاتر استان خوزستان چون: مرجان بنی سعید- احمد مسافری- مرتضی شاه کرم- فؤاد رابحی- نادر اسدی راشدی- محمد شیرالی- حسین ذوالفقاری- صدیقه خدری- مهدی صفی آبادی- رضا ذاکری- کوروش سلمانی-مسعود ثامری ،شهلا موسوی و (محمد اذغاب عزیز)... افتخار حضور در این جشنواره را کسب نمودند...  لازم به ذکر است که در این جشنواره 12 اثر از کشورهایی چون :فرانسه- هلند-مجارستان-اسلوونی-روسیه- ژاپن-اسپانیا-سوئیس-آلمان و رومانی نیز در بخش مسابقه حضور خواهند داشت *

با آرزوی موفقیت برای هنرمندان خرمشهری

اما تو را دوست دارم...

 

..من یک دوزخ دور افتاده ام که آتشها هم از هم نشینی با من می گریزند...یک حسرت قدیمی یک نفرت تکراری یک تنهایی بی حاصل من یک تاریکی مبهمم یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده من یک خیال خامم یک وسواس بیهوده یک آرزوی موهوم یک شور بختی محتوم که می ترسم خود را در آیینه تماشا کنم .من یک سر گذشت دردناکم یک سرنوشت شوم یک کابوس ترسناک یک رویای آشفته. اگر چه دوزخی ام واگر چه جز باد چیزی در دست ندارم اما تو را دوست دارم و بهشت گمشده ام را در چشمهای تو می جویم و در حرفهایت...

..من در هیچ چیز نمی نگرم مگر آنکه پیش از آن و پس از آن تو را ببینم! من همه چیز را می بینم همه کس را و هیچگاه چهرۀ تو از پردۀ چشمم غیبت نمی کند...در همه چیز با همه کس بی همه چیز بی همه کس تو را می بینم...چشمم را که می گشایم در رویای چهرۀ تو می گشایم چشمم را که می بندم در چهرۀ تو می بندم گویی بر روی همۀ اشیاء بر روی همۀ صورتها بر روی هوا و آسمان بر روی شب و آفتاب وباد بر روی تک تک هر ستاره ای قطره ای برگی شبنمی سبزه ای قامت درختی چهرۀ تو را رسم کرده اند چهرۀ تو را گویی بر پردۀ چشمم نقش کرده اند چهرۀ تو را رسم کرده اند!

..تو در عمق نگاهم جاویدانی و چنین است که نگاهم به هر چه می افتد تو را می بیند به سخنان دیگران گوش می دهم و در همان حال تو را هم می شنوم مخاطب ها را می نگرم و در همان حال تو را می بینم در شادی هایم که همچون برق می گذرند در غمهایم که پیا پی به یاد مبارکم می آیند وهرگز ترکم نمی کنند وهرلحظه مرا سنگین تر در خود می فشرند مرا به تو محتاج تر می کنند...

..نمی دانم کجایی نمی دانم خانه ات کجاست نمی دانم کجا رفته ای نمی دانم چه می کنی نمی دانم با که هستی! اما من همیشه تو را می بینم تو غیر از همه چیز هستی غیر از همه کس این چیزها واین همه کسها همیشه هستند و هیچگاه آنها را نمی بینم وتوهیچگاه پیش من نیستی وهمیشه تورا می بینم و با چشمان آرام وپر خاطره ای تو را می نگرم و می نگرم وبا خود در شگفتم که دل آدمیزاد مگر چقدرتا کجا استعداد دوست داشتن دارد!؟. 

سلام

یکی از دوستای وب نویس همشهری مو دیدم گفت که درشت می نویسم طوری که آدم رو مجبور میکنه نوشته ها رو بخونه...خدایی دیدم راست میگه .دیگه منم از این به بعد با همین فونت آپ می کنم .(انتقاد پذیری رو داری؟) قابل توجه بعضی ها ...حالا مسعود میگه به حرف من رسیدی؟متن بالا هم برای دوستی نوشتم که برام خیلی عزیزه (بابایی)...........

 

به انتظار فصل تو...تمام فصلها گذشت

 

 

زندگی ساده می گذشت,

روزها وسالها و من در حسرت آفتاب می پوسیدم

آدمک ها سر در گریبان برده ,به زنده بودن مشغول بودند

و من در اندیشه ی دریا شدن میان برهوت غفلت می خشکیدم,

گر چه انگار زیاد مهم نبود ..

..میان سطر آدمیت ما همین را آموخته بودیم:زنده بودن زنده بودن.

انگار همین کافی بود برای رنگارنگی لذت ها و رویا ها...

آه,

چه قافیه ی پوچی,چه سکوت مرگباری,چه سکوت بی انتهایی....!

....................................................

سلام سهم کوچک من از وسعت سادگی!

سایه نشین آب و همپیاله ی تشنگی سلام

سلام اولاد اولین بوسه از شرم گل و گونه های حلال

سلام ستاره ی از شب گریخته ی همروز من

عزیز همیشه و هنوز من...سلام !

سلام به همۀ دوستان خوبم. خوشحالم که تونستم برای دومین بار هم سر موقع آپ کنم.از همۀ دوستان خوبم ممنونم که با نظراشون تنهام نذاشتن .

..................

سرخی چراغ خواب همسایه بر سنگفرش خیابان...سایۀ پیچ وتاب دو شاخۀ عریان بر روی آب راکد کوچه...ارزش پر وسوسۀپرده ها از تصویر دستهای باد...درون آیینه در میان پوششی نازک مشت های بیقرار سینه ای جاریست که بغض کرده است.حس قدم زدن در میهمانی باران در ذهن.پاهایم متبلور می شود براه می افتم قبل از گشودن در صدای همیشگی است که فرمان ایست می دهد «هیچ خیابانی در دیر وقت زنی تنها را به خلوت خویش نخواهد پذیرفت» در آغوش باز پنجره ها رها می شوم و بوی باران را باعطش می نوشم . آه باران! مرا ببین که چگونه به زیر پوست شب می خزم و به بییهودگی فردا می خندم .آه باران با من سخن بگو با من عشق بگو ازتپیدن قلب مضطرب آسمان و جاده ای که از شرمی نا شناخته و دلهره ای نامعلوم عرق کرده است .

با من از کسی بگو که از دانه های گل مروارید بر بندی از وفا زنجیری از عشق بیاراید وبر گردن من بیاویزد و شب ها همسفر پرواز های من باشد...با من از چشمه ای بگو که سراب نباشد ...آه سراب نباشد تا عطشهای شبانه ام را در آن شستشو کنم وبر طناب مرطوب آرامش بیاویزم. با من از کسی بگو که کوچه های دلتنگ شب را با آواز بلند سپیده دم از تنهایی برهاند و خواب رفتگان دیرینه را بر لب پنجره ها بکشاند و بگوید:آی مردم...کودک خانۀ فلان شب ها خواب چلوکباب می بیند. بگوید:برگهای صداقت راطوفان قساوت فرومایگان بر باد داده است.افسوس که ایمان دیریست در ذهن مغشوش هیچ با غچه ای نمی روید! پنجره ها را می بندم وبه زیر لحاف می خزم چرا که سپیده دم تکرار می شود و صبح از گریۀ من خواهد خندید...!

.........................................

من کیم؟

یه دربدر

.گمشده ی محله ها

.پشت پاخورده ترین صدای شهر بی صدا .

از کجا؟

جنوب شهر .

اونجا که بن بست نفس .اونجا که خواب وخیال زندونی میشه تو قفس...

وسط یه ضربدرم .خونه به دوش وخسته .

توی چار راهی که از چهار طرف بن بسته...

من کیم؟ یه پاپتی .

پر از سوال بی جواب

.صد تا جاده روی دیوار نقاشی کردم توی خواب .

دیوارا قایم شدن .اونور پرده های رنگ .

عمریه که دلخوشیم به این دروغای قشنگ...

خود من اینجا رو ساختم.

دیوارا کار منه .

رنگارو پاک میکنم ببین که نعره میزنم .

خود من دیوارای زندونم رو ساختم...

آره...

من خودم رو توی چار دیواری انداختم

آره

....................................................................

چند روز پیش داشتم از کنار یه کتاب فروشی رد می شدم.با اینکه علاقه ای به خوندن رومان ندارم اونم روما نهای عشقی از نوع ایرانیش...با این حال یه نگاهی انداختم به اسم کتابها مثل:سالهایی که بی تو گذشت.با تو.بی تو.پنجره.دیوار.اتوبوس. مینی بوس...من نمی دونم این نویسنده های ما مخصوصا"نویسنده های خانوم چی تو مغز شون می گذره.راستش همینا ذهنیت منو در مورد داستان خراب کردن.آخرین رومانی هم که خوندم مال خیلی وقت پیش بود به اسم(کوری)نوشته ی ژوزه سارا ماگو .که خیلی هم جالب بود یه پایان خفن داشت که من تا چند روز تو کما بودم...!

..یه وقتم شده یه کتابی رو خوندم که مثلا"پسر دختره دارن با هم حرف می زنن اونوقت یه حرفایی یه تیکه های جالبی توش هست که من فقط اونا رو حفظ میکنم تا در موقع لزوم بکار ببرم بعد طرف هم سر جاش خشکش بزنه و آخرشم نفهمه من چی گفتم...کتاب نباید اینجوری باشه اون نویسنده که ایرانی هم هست فکر کرده یه نویسنده باید اول زبون دراز باشه...من منظورم نویسنده های امروزن حالا به کسی بر نخوره.مثلا"یکی مثل صادق هدایت کجا. یکی هم مثل فهیمه رحیمی نسرین ثامنی که من اکثر کتا بهاشونو تا دو صفحه خوندم از شخصیت های داستا نشون هم کلی لجم گرفته.اون نویسنده ست اینم... بگذریم !

..............................

فریاد نزن ای عاشق

من صدایت را درون قلب خود می شنوم

درد را در چهره ی تو با ذهن خود می نگرم

فریاد نزن ای عاشق فریاد نزن

اگر احساسمو می فهمیدی قلبمو دوباره می بخشیدی

لحظه ی پایان این دیدار را روز آغاز دگر می دیدی

ما سزاوار اگر گریانیم اینچنین خسته و سر گردانیم

ما که دانسته به دام افتادیم چرا از عاشقی رو گردانیم

وقتی پیمان دلو می بستیم گفته بودی فقط عاشق هستیم

ولی با عشق نگفتیم هرگز از دو عین نابرابر هستیم

نه گناهکار نه بی تقصیریم

من وتو بازیچه ی تقدیریم

هر دو در بیراهه ی بیرحم عشق با دل واحساس خود درگیریم

تو که همدردی منو یاری بده

به من عاشق امیدواری بده

اگه عشق با ما سر یاری نداشت

تو به من قول وفاداری بده...

...

بی سبب نیست چنین فریادم

بی گناه در دام عشق افتادم

چه درست وچه غلط زندگی هم خودم هم تو رو بر باد دادم

بی گناه در دام عشق افتادم

اگر بیهوده نمی ترسیدم عشقو آنگونه که هست می دیدم

شاید این لحظه ی غمگین وداع

قلبمو دوباره می بخشیدم

کاش از این عشق نمی ترسیدم

بیشتر از همیشه دوستت دارم گر چه از عاشقی و عاشق شدن بیزارم

زیر آوار فرو ریخته ی عشق

از دلم چیزی نمو نده که به تو بسپارم...

............................

غم درونم را دید ونگرانی دلم را دریافت. دید

که چسان جان من در تب و عطش می سوزد می دانست که درد من از اوست ودرمان من هم از اوست

با این همه آنقدر نگریست تا دلم پیش چشم او افسرد

نه به ناله های دلم گوش داد و نه به تیرهایی که بدان نشسته بود نگریست .

او را نگریستم

دریافتم رو به جانب سنگ خاره ای برده ام جایی عشق را جسته بودم که از آن خبر نداشت

همچون بت پرستان در برابر بتی سنگی زانو زده بودم...

از او دلگیر نیستم...

خود را محکوم کرده ام و از همه ی مردمان دوری گرفته ام...

چنان به دامان تنهایی پناه برده ام که آفریده ای به آن ره نبرده است....

..........................

میگن آموخته را باز آموختن خطاست.نمی دونم ما که میدونیم آخرش می بازیم چرا بازم دل می بندیم؟چرا بعد از بن بست بازم دلمون واسه یه ذره عاشقی و دوست داشتن تنگ

می شه؟ چرا دوباره خودمونو انتخاب میکنیم که زجر بکشیم و گرفتار دلتنگی ها بشیم که حتی ما رو از خودمون می گیره؟!

...............................................

وسیع باش و تنها سر به زیر وسخت

..............

طرح فاصله میان دستانمان سمفونی سکوت

باز هم تکرار خاطره های دیروز

نگا ه های عمیق و پر التهاب

دل های از هم دورمانده

عشق های پوسیده

و

اشک های بی حاصل

این بود یادگاری های من بر تن یک عشق پوچ .

..........

عشق ساده ترین لذاتش را از دلم بیرون کشیده است و من هنوز به زنجیر های آن گرفتار و پایبندم!

دوستت میدارم...بی آنکه بخواهمت

  

و شما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید!

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

و شما

ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید!

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

وشما

ای کسانی که هر گاه حضور دارم بیشترم

تا آنگاه که غایبم!

پس از این مرا کم تر خواهید دید....!

..................................

دروازه ی خانه را بسته بودم و چفت در را.

ای عزیز از کدامین در آمده ای تا به رویای من اندر شوی؟

.............................

نامه های عاشقانۀ نیما یوشیج...

عزیزم...

قلب من رو به تو پرواز میکند

مرا ببخش از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایتها به مکافات آن رخ می دهد.

اگر به تو عزیزم خطاب کردم تعجب نکن خیلی ها هستن که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار میکنند.

عارضات زمان آنها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند هر اراده ی طبیعی را درخودشان خاموش می سازند

.اما من غیر از آنها وهمه ی مردم هستم

هر چه تصادف وسرنوشت وطبیعت به من داده به قلبم بخشیده ام

و حالا میخواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم

واین خیال مدتهاست که ذهن مرا تسخیر کرده است

میخواهم رنگ سرخی شده روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده روی زلف تو بنشینم

بزرگتر از تصور تو وبهتر از احساس مردم هستم

به تو خواهم گفت چطور!

اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا امید نوازش تو را به من نمی دهد

آنجا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا میکنم.

چقدر قشنگ است تبسم ها تو...

انسان آب را می ماند وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد به یک جا سوق پیدا میکند

بدون تردید هر کس یک گل را بیشتر از گلهای دیگر دوست دارد زیرا سلیقه با همه ی جهان مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعماق خود به یک طرف بیشتر متوجه نشود

باور نمیکنی آن گل تو باشی؟

چیزی از قلب کم بها تر نیست و من تو را با قلبم خریده ام

حالا مرا سرزنش میکنی

زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است را بخوانی.

من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم...

شکل تو اسم تو و آثار تو همیشه با من است

برای اینکه این یادگاریهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم ...

نه. و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم

یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد.

به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است؟

محبت

برای اینکه تو را دوست می دارم

با وجود اینکه خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آنرا آشکار میکنم

شخص محتاج است دوستش را بشناسد

زیرا میخواهدبه او اطمینان کند....!

....................................................................

بهشت این مومنین را ببین.تهوع آور است!

دنیایی است دنیای اربعه .

به معیاری عیاشی و مصرف انبار به طعام جماع و دگر هیچ !

جویبار های بهشتی چیست؟ شیر و عسل .

همدم و همدلشان کیست؟حور و غلمان !

زن های عظیم الکپل دمبه دار وخوش کله پاچه!

فاصله ی میان دو پله نشیمن گاهشان.

چه اشتهای کثیف و متعفن آوری ....

 

زندگی شاید...

 

همه ی هستی من آیه ی تاریکیست که تو را در خود تکرار کنان

به سحر گاه شکفتنها و رستن های ابدی خواهد برد.

من در این آیه تورا آه کشیدم آه

من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم.

............................

این شعرو تقدیم میکنم به شاعری که می دونم

این شعرو شاعرشو با تمام وجود دوست داره.

با سلامی گرم و دورودی پاک...می آغازم این...پیغام را

 

 

دوستانم آدمک ها ادمکهایم گلی

دشمنانم گرگها کفتارها خونخوارها

روزهایم هفته هایم سالهایم چیست؟چیست؟

داستانی کهنه با تقلیدو تکرارها

ای که چشم انداز سبزی دیده ای اواز ده

تا جوابم بشنوی از پشت این دیوارها

..............................

شبی که ندانسته نطفه ی وجودم بسته شد و طپش زندگی در قلبم به صدا در آمد...سحرگاهی که ورودم را به دنیای معماها با گریه ای آغاز و در آغوش مادرم دوباره به خواب فرو رفتم تو با من بودی...بچگی های معصوم پر از صداقت های مومن پر از قهرمان های جاودان...زمانی که خوشبختی در پرواز پروانه های رنگی بود تو با من بودی.../لحظه ای که اولین بار چشم در آینه دوختم ودر حیرت بودنم فرو رفتم تو با من بودی... وقتی به پوچی قهرمانهای داستان ایمان آوردم و بدنبال معنای پاکی در چشم آدمها خیره شدم و تفسیر صداقت را در کتاب زندگی دورویی یافتم تو با من بودی...تو با من بودی از ابتدا از نخست مثل سایه مثل خواب با من بودی...با من زیستی و در من رشد کردی...قهرمانها در چشم من مردند...صداقت در دستهای دورویی له شد...خوشبختی در پرواز پروانه هانبود وخدا لابلای ابرها خانه نساخته بود...معماهای زندگی یکی پس از دیگری حل شد اما معمای وجود تو بزرگترو بزرگتر از باورم گشت...

به من بگو کیستی تو؟چیستی تو؟خواب هستی یا بیداری؟رویا هستی یا هوشیاری؟به من بگو تا شوق را از شور... عشق رااز نور وسیب سرخ زندگی را از رویاهای دور بچینم...به من بگو.............

.................................................

دوستان عزیز سلام"من تازه شروع به وبلاگ نویسی کردم.آدمک ها اولین وبلاگ منه.از دنیای عجیب  yahoo messengr فاصله گرفتم از آدمایی که نمی شناختم و هرگز نتونستم بشناسم" آدمایی که chatرو فقط دروغو خالی بندی وسر کار گذاشتن هم دیگه میدونن و همین کار براشون از همه چی لذت بخش تره! البته تنها این نیست خود من دوستای خیلی خوبی درyahoo دارم که هر چی  تا الان بلدم به خاطر وجود اونا ست ,تنها زدن چند تا دکمه واسه تفریح و سر گرمی نبوده.....از آقا مسعود در یزد تشکر میکنم که منو وارد دنیای وبلاگ نویسی کرد, خیلی به من کمک کرد خیلی اذیتش کردم, فکر کنم از این به بعد تا من available بشم اون invisible میشه تا با سوالهام دیوونش نکردم....!

(بازم بهانه ای شد تا  نام  ببرم از آقای احمد مسافری که با همه ی مشکلات وبی تجربگی هام در کار تاتر همیشه همراه من بودند* )

"برام e-mail بزنیدdokhtare_poem@yahoo.com

............................................

دوست خوب من;ما نیز باید دوست بداریم.اری-! باید!" ما را با دوست داشتن از خانه ی خدا به زمین فرستاده اند! همچنان که پروانه را با کوله بار هزار رنگ. و دوست داشتن کلمه است وکلمه سمی است که شیطان برانگورهای باغ بهشت حیات پاشانده است تا مسموممان کند! تا الوده مان کند ان قدر الوده که مستوجب عقوبت تکرارتجربه ها شویم و شده ایم و حالا بی هیچ امیدی به تداوم . دوست داشتن را مثل مسواک کردن بچه هاهر شب باید به ما یا به دیگران تذکر بدهند! و تذکر یعنی یاداوری و یاداوری یعنی تکرار و در کتاب گناهان کویر برای انسان چه گناهی را سراغ داری که بزرگتر از تکرار تجربه هایش باشد....این همه دریا وهنوز ما تشنه ایم! این همه زمین وهنوز ما گرسنه ایم! دوست خوب من! اخرین فصل حیات ما باید که خوابی از فصول گذشته باشد! جایی که گاوها واقعا" گاوند و سنگ ها واقعا" سنگ !

دوست خوب من;

ما ظاهرن بخش کوچکی از یک سوال بزرگیم! اری کوچک! اما در میان کوچک ها از همه بزرگ تریم!همان گاوی هستیم که در کشاورزی سنتی ,هستی خویش را به دنبال میکشیم !همان گلیم با گلبرگهایش.پس به قول دوست ودشمن سعادتی که می گفتند کجاست؟ رستگاری کدام است؟ پس ایا نجات ما در تماشای بی چون وچرا وابدی حرکت وسکون هاست؟بودن وهیچ نگفتن...کسی تلخ تر از الکل واسیدی تر از مخدرات؟

نمیدانم...تو هم نیز نخواهی دانست!و همان بهتر که ندانیم......

............

من مدت کوتاهی هست که در انجمن شعر خرمشهر عضو هستم جای بدی نیست در جمع اونا احساس تنهایی نمیکنم انگار اونجا همه تا حدودی به هم شبیه هستن از نظر احساسات و درک طرف مقابل.خوشحالم که باهاشون آشنا شدم...

...یه شعر برای مامانم گفتم براتون می نویسم در موردش نظر بدین یادتون نره هاااااااا

I have written a poem

***

بی تو من در حیاط کوچک خانه مان گم میشوم

در زیر پای پیچکهای قد کشیده مان که دوستشان داری,کاش میدیدی چه کوچک میشوم

چه زیباست حضورت در تمامی وجودم که خود ساخته ای

تنهایی ام را جز توبا هیچکس قسمت نکردم

هرشب کودکی ام راخواب می بینم

بهتر بود بزرگ نمی شدم تا تو را خسته نمی دیدم

اکنون می فهمم تو بودی که من,زندگی را زندگی کردم

که بی تو شبها زنده بودنم را کابوسی می بینم که مرده ام

و هیچکس مرا نمی شناسد!...

sara

............................................................

کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود

وانسان با نخستین درد.

قناری گفت:کره ی ماه..

کره ی قفس ها با میله های زرین وچینه دان چینی .

ماهی سرخ سفره ی هفت سینش به محیطی تعبیر کردکه هر بهار متبلور می شود .

کرکس گفت :- سیاره ی من

سیاره ی بی هم تائی که در آن مرگ مائده می آفریند .

کوسه گفت :- زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .

انسان سخنی نگفت .

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستین اش از اشک تر بود....

 

................................................

در رویا هایم با خدا گفتگو میکردم.

خدای عزیز پرسید مایلی هم صحبت من شوی؟گفتم اگر وقت داری بله .

خدا با تبسم گفت:من همیشه هستم و وقت من جاودانه است چه سوالی در ذهن داری؟

پرسیدم:چه وقت از مخلوق خود متعجب میشوی؟

خدا گفت:از اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و وقتی بزرگ شد آرزو میکند ای کاش کودکی بیش نبود

اینکه سلامتی خود را برای پول بر باد می دهد و بعد پول خود را صرف سلامتی میکند...اینکه زمان حال خود را با افکار مضطرب آینده از یاد میبرد طوری که نه در حال و نه در آینده در آسایش به سر میبرد...اینکه انسان طوری زندگی میکند که به خیال خود هرگز نمیمیرد و وقتی مرد اثری از زندگی گذشته در او نیست....! من پرسیدم:به عنوان خالق دوست داری به کودکانت چه درسی بدهی؟ خدا گفت: یاد بگیرند که آنها نمی تواننددیگران را وادار به عشق خود کنند...بلکه باید کاری کنند که همیشه معشوق باشند...اینکه یاد بگیرند خود را با دیگران مقایسه نکنند و ایثار را تمرین کنند تا بخشش را یاد بگیرند...بدانند که فقط چند لحظه کافیست که زخمی عمیق بر قلب معشوق خود بجای بگذارند که سالها طول بکشد که آنرا مرحم کنند...اینکه ثروتمند کسی نیست که مالک همه چیز است بلکه ثروتمند کسی است که نیازمند حداقل است...اینکه همیشه کسانی هستند که عاشق شمایند ولی راه ساده ی ابراز آنرا نمی دانند...اینکه دو نفر یک چیز را به دو گونه ی مختلف می بینند...اینکه فقط کافی نیست که دیگران را ببخشیم بلکه باید خود را برای دیگران نادیده بگیریم...!

با فروتنی تمام گفتم :برای وقتی که در اختیارم گذاشتی ممنون .

.......در زندگی سعی نکنیم بدانیم آیا کسی ما را دوست دارد یا نه..یا به چه اندازه سعی کنیم به آنهایی که ما رو از صمیم قلب دوست دارند عشق بورزیم........

.............................................

**این متنی که در بالا نوشتم می خوام بگم خودم تا حدودی با خوندنش آرامش پیدا میکنم.در مورد عشق هم بهش شدیدا" اعتقاد دارم و همیشه سعی میکنم خودم عاشق نباشم اینکه آدم نقش یک معشوقه رو ایفا کنه فکر میکنم خیلی زیباتره این بهتره که دیگران عاشق ما بشن تا خود ما بخوایم دنبالش بریم.کسی که عاشق ما میشه خیالمون راحته که همیشه هستش.اما اگر خودمون پا پیش گذاشتیمو عاشق شدیم هر روز نگران این هستیم که نکنه اون خودش یه وقت عاشق کسی بشه و روزامونو با نگرانی و ترس از فردا می گذرونیم. شاید حرفم کمی غیر منطقی بیاد ولی در عصر ما عاشق شدن و ابراز علاقه کردن به جنس مخالفمون یعنی زیر پا گذاشتن همه سنتهای قشنگ گذشته .و مطمئنم اون آدم یک ذره,

از اون همه ارزش رو که در ما وجود داره خواهد دید و آخرش هم همون یک ذره رو هم زیر پا میذاره.

در صورتی که عاشق...هر روز شاید یکی از زیباترین خصوصیات ما رو که خودمون هم ازش خبر نداریم به ما یاد آوری کنه ...اونوقت ما با هر لحظه در کنار او بودن احساس میکنیم که چقدر زیبا هستیم...........یکی دیگه از اعتقادام این هست که حتی اگه از کسی هم خوشمون اومد نسبت بهش بی تفاوت باشیم خوب اگه اون هم همون حس رو نسبت به ما داشته باشه که خودش پا پیش میذاره ...اگه حرفی نزد خوب جوابش معلومه..در این مورد هم نباید عجله کردیا حرفی زد...باز خود من با سکوت خیلی موافقم ...سکوت خیلی حرفا میزنه ...پس برای شروع یک عشق ابتدا سکوت کن!پس اگر اون یک عشق باشه خودش این سکوت رو میشکنه.......... 

................................

تولدی دیگر

گفت:آن روز که خود را نثار عشق کردم باور داشتم که زندگی یعنی اهدای عشق به آنکه می پرستی وتنها همین .اما امروزفهمیدم که زندگی کارزاری جز شکست نیست...آن روز او را تصویر زندگی می دانستم که برایم حتی زیباتر از زندگی تجلی می نمود و امروز با یاد او حادثه ی مرگ برایم ملموس تر جلوه میکند . وقتی او را خواستم حس کردم پایان بی قراری ام فرا رسیده و امروز از همیشه تنهاترم...پریشانی ام را در نداشتن می پنداشتم و امروز پس از داشتن تا همیشه افسرده ترم...اعتماد به او را مظهر خوشبختی می اندیشیدم وامروز با اکسیژن بد بینی نفس می کشم. گفت: دیروز را چون خیالی پندار که گرانبهاترین تجربه را به تو بخشیده و بس .امروز از خواب برخیز وبا فراموشی کابوس دیشب با خردمندی گام بر دار . این بار پیش از آنکه عشقت را بیابی عباراتی را برای خود معنا کن...نخست عشق چیست؟دوم نیاز چیست؟وسوم فرق میان این دو چیست؟؟؟عشق به معنای قدرت است و نیاز یعنی ضعف . عاشق بودن یعنی رها شدن و حال آنکه نیازمند بودن یعنی زندانی شدن . پس اگر عاشقم او را می پرستم و دوری از او به منزله ی اسارتم نیست .چرا که اسارت یعنی وابستگی و وابستگی به معنای نیازاست...و حال آنکه من با پرستش عشق خودم را رها میسازم . اگر آن عشق حقیقی است به سویم باز می گردد و در غیر این صورت خودم را آزاده ای می پندارم که با طپش میلیاردها سلول در بدنم در هستی به پرواز دز آمده ام...چه احساسی برتر از سبکی وپرواز . پرواز تا نهایت بودن...پرواز تا رسیدن...حس کردن...خواستن وبا عشق زندگی کردن.....! 

عشقت را هرگز باز گو مکن...

...

وقتی که عاشق شدم   فرصت بیشتری پیدا کردم . فرصت بیشتری برای اینکه پرواز کنم و بعد زمین  بخورم و این عالیست هر کس شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد تو این شانس را به من بخشیدی ... متشکرم

...............................................

هملت با غازی سیاه در آغوش با افیلیا ازدواج کرد...افیلیا به هملت گفت: دوستت دارم و ان پرنده ی سیاهی که در اغوش گرفته ای...و هملت هیچ نگفت!!.....عشقت را هرگز باز گو مکن! عشقی که هرگز به زبان نیاید ,مثل نسیم ملایم,ساکت می گذردو همه چیز را بر سر راه خود تکان می دهد. من عشقم را بر زبان اوردم و قلبم را برای او گشودم,سردولرزان با ترسی مرگبار و او گذشت... بعدها مسافری بر سر راهش پیدا شد ,ساکت و خاموش ...و او عشق بی کلام او را پذیرفت...

نه , عشقت را هرگز باز گو مکن !

...................................................

.اگر می دانی که در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغیر می کند و صدای قلبت آبرویت را به تاراج می برد,مهم نیست که او مال تو باشد,مهم این است که فقط باشد ...زندگی کند...لذت ببرد ونفس بکشد .

.........................

می دونی  فاصله ی بین انگشتهات واسه چیه؟

واسه اینه که یه نفر دیگه با انگشتهاش این جای خالی رو پر کنه...

پس به دنبال دستی باش که تا ابد بتونه دستت رو بگیره....!

....................................................

عشق مرد قسمتی از زندگی او

و

عشق زن همه ی زندگی اوست.

..............................................

یه کسی رو دوست داشته باش که عاشقانه دوستت داره ,نه کسی رو که تشنه ی عشق تو هست زیرا ادم تشنه روزی سیراب می شه...

عشق نیرویی است در عاشق ,که او را به معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای ست در دوست که دوست را به دوست می رساند...عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.....

بین بوسه ها ,این بهتره که یه خر ببوستت به جای اینکه با یه بوسه خر بشی.....

.............................

گاهی به پستوی کودکی که می روم دفتر مشق های هفت سالگی ام را ورق می زنم

بوی کاهی تکلیف شب...پاکنویس کلمات تازه ی شوق و تکرار جریمه ی بازیگوشی های کودکی

در خلوت خانه می پیچد

یادم می آید همیشه درس و حساب را بی حساب وکتاب

به کنج بی علاقگی می انداختم

آخر نمی خواستم هیچ گنجشکی را ازسرشاخه های درخت منها کنم

در حیاط مدرسه هم هر وقت...سیبم را با همکلاسی ام تقسیم می کردم

همیشه باقی مانده برایم صفر بود

حالا هنوز هم نمی توانم هندسه ی نان را رسم کنم

یادم می آید...انشای فواید گاو حوصله ام رامی چرید و دست به دامن خواهر بزرگترم می کرد

یادم می آید از همان حوالی هفت سالگی...

تمام کبوتر های بام همسایه را سیراب می کردم

اما نمی دانم چرا هنوز...

فرمول آب را از بر نکرده ام...!

............................................................. 

پشت ویترین پر غبار این مغازه هنوز...

دو تا عروسک جوان بی مشتری سر در گوش هم از بغض شکسته ی دختری می گویند

که روزی دور گریه وگهواره به دوش با سینی اسپند روشنش در دست

از خواب فال ودعای دریا آمده بود.

عروسک اول کنار آینه بود.عروسک دومی در آغوش اولی

انگار یکیشان به آن یکی می گفت:دیگر از آنهمه پریخوان خیس بوسه وتشنگی

هیچ خواستگار خسته ای از فال ودعای دریا نمی آید

ما بی جهت اینجا هنوز چشم براه شاهزادگان شهرزاد قصه گو نشسته ایم

حالا سالهاست که روسری های این دکه ی پرغبار

گیسو به دهان بی چفت وبست این گیره از حراج باد می ترسند

آن سوتر آنجاکالسکه ی شکسته ای آنجاست که دیگر

از سنگفرش کوچه وتق تق تسمه ی نقره پوش چیزی به یاد نمی آورد.

تنها کلاغی بر بند رخت ایوان روبرو

با آب وتاب نهنوی بی قرارش در باد خیال می کند

بر سیم پر نق ونوق تلگراف نشسته است.

نه کسی می آید ...نه کسی می رود تا صبح روز بعد:

آسمان غمگین است

یک خیابان خلوت پر انتها

بادوبرگ

چک چک آرواره های چنار

و دو تا عروسک پیر بی گفت وگو

که به تیپای جاروی رفتگر ... !

........................................

انگشتهایت بوی ماه میدهد!

مگر چقدر در شب ایوان تنهایی در دره های فاصله

انگشتهایت طلب بوسه کرده اند؟

......................................................................

من اینجایم ,اگر تنها نامم را

هر آن به زبان اوری من انجا خواهم بود

اطرافم را که نگاه می کنم همه اش تو هستی

ولی تو هم باید بگویی که من را میخواهی

نگاهم کن,تو همه ی ان چیزی هستی که من میخواهم واین حقیقت دارد

توان پنهان کردن عشقی

که در انتظار قسمت کردن با توام را ندارم

توان انکارش را ندارم

اگر بخواهی سوی من آیی ودستم را لمس کنی,آن همانجاست

یا اینکه اگر تنها نا مم را هر آن ,هر آن به زبان آوری

من آنجا خواهم بود.....!

دوست داشتن از عشق بر تر است...

 

..عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی .اما دوست داشتن پیوندی خوداگاه و از روی بصیرت روشن...عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهر چه از غریزه سر بزند بی ارزش است .ودوست داشتن از روح طلوع میکند...عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست وگذر فصلها وعبور سالها بر آن اثر می گذارد...اما دوست داشتن در ورای سن وزمان وفراج زندگی میکند وبر آشیانه ی بلندش . عشق با دوری و تردید در نوسان است اگر به طول انجامد ضعیف واگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد...اما دوست داشتن با این حالات نا آشناست .عشق جوششی یک جانبه است به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک خود جوش ذاتی است...عشق جرقه می زند و چون در تاریکیست یکدیگر را نمی بینند...در این جاست که گاه پس از جرقه زدن عشق...عاشق ومعشوق که در چهره ی هم می نگرند احساس میکنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق که درد کوچکی هم نیست فراوان می شود . اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شودو رشد میکند و در حقیقت ...آنجا دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند و پس از آشنا شدن خودمانی می شوند . عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر...از عشق هر چه بیشتر می نوشیم سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر تشنه تر . عشق هر چه دیر تر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر...عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند...زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی و روح تاجرانه یا جانورانه ی آدمی است...و چون خود به بدی خود ..آگاه است آنرا در دیگری که می بیند از او بیزار می شود و کینه بر می گیرد...اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد داشته باشند . حسد شاخه ای از عشق است...عشق معشوق را در طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید...اگر ربود با هر دو دشمنی می ورزد . عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن...!

................................................................................

به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری!

.........................................................................

عشق و جنس مخالف

دلبا ختگی در میان اکثر جوانان زیر 20 سال مانند سرماخوردگی رواج دارد,تقریبا" همه ی جوانان

در زندگی دلباخته ی کسی می شوند.گناهی نداردکه انسان به شخصی علاقه ای شدید پیدا کند در صورتی که آن احساسی نا بجا یا غیر اخلاقی نباشد(همچون علاقه پیدا کردن به شخصی که ازدواج کرده است)...دختری در موردشیفتگی و دلباختگی خود به خواننده ی محبوبی می نویسد: دلم می خواهد که او همسر من باشد وبرای این موضوع دعا هم کرده ام! معمولا" موقع خواب,صفحه آهنگهایش را با خودم به رختخواب می برم چونکه اینطوری احساس میکنم به او نزدیکترم,,,,آیا خدا از چنین هوسرانی حماقت امیزی خشنود است؟؟؟

آیا آن عشق است یا دلباختگی؟

دلباختگی عشق واقعی نیست بلکه عشق جعلی ست,چنین شخصی معمولا" می گوید:(در کنار او احساس می کنم آدم مهمی هستم) و یا(من وقتی با او هستم احساس خوبی دارم).توجه کن که در اینجا چند دفعه از کلمه ی {من} استفاده شده است؟رابطه ای که بر اساس خودخواهی باشد یقینا" روزی از بین خواهد رفت...نخستین چیزی که موجب می گردد دو شخص به یکدیگر توجه نشان دهند معمولا" جذابیت یا گیرایی جسمانی است,احتمال دارد ظاهر اشخاص ما را فریب دهد...کاغذ کادوی براق و چشم گیر یک هدیه,حکایت از نوع هدیه نمی کند در واقع ,می توان شیئی بی ارزش را در زیبا ترین کاغذ کادو پیچید...شیفتگی و دلباختگی فرد به این علت است که شخص مقابل را به عنوان انسانی بی نقص و(معشوقی کامل)در نظر گرفته,نتیجه گیری می کند که تمام خصوصیات مطلوب در وی جمع است.اما چنین معشوق کاملی در واقع وجود ندارد !.....بنابر این از خودت بپرس,ایا شخصی را که به او دل بسته ام به خوبی می شناسم؟ ایا عاشق فردی خیالی شده ام؟ ایا دارم چشمانم رابر روی ضعفهای او می بندم؟ ...حتما" یک نگاه واقعبینانه به معشوق خیالی ات موجب می گردد که از منگی عشق در آیی! همچنین خوب است که نوع عشقت را به ان شخص مورد بررسی قرار دهی.نویسنده ای می گوید: عشق افراد نا بالغ ممکن است بسیار کم دوام باشد...تمرکز شان بر روی شخص خودشان است و صرفا" با تصور عاشقی عاشق هستند...عشق افراد نا بالغ عشقیست سمج,انحصارطلب و توام با حسادت.........!

...............................................