آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

تمام سرگذشت من خلاصه است در ناکامی های امروز

 

 وقتی که زندگی من پوست می اندازد ... 

و هم همه های من سماجت را مزه مزه می کنند  

...خودم را به خواب نزده ام...واقعآ خوابم 

...وچیزی که دیگر سرم را گول نمی مالد..توجیه های تکراری ست 

...وچیزی که آرامم نمی کند فرارهای اجباری ست 

...من امروز...محتاجم 

...محتاج نگاهی که ببیند...گوشی که بشنود...آرامشی که بفهمانتم 

...کاش قضاوت نمی شدم دیگر...کاش میشد جایی رفت.همه چیز را از اول ساخت.همه چیز را از اول دید 

...جایی که کسی نشناسدت.رویت بشود لبخند بزنی بگویی:سلام..من...خوشبختم

 

 

  

 

پ.ن :کاش پرده می دانست که تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد .

 

و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد

 

¨ با عشق های کور و کرم قهر می کنم   

با فکرهای توی سرم قهر می کنم  

 درتکه های آینه تکثیر می شوم  

 با تکه های در به درم قهر می کنم   

افسوس! هیچ وقت به جایی نمی رسم   

با نقشه های بی ثمرم قهر می کنم  

فکر مرا نکرد... و نسلش ادامه یافت  

 تا وقت مرگ با پدرم قهر می کنم !   

دنیا به میل خالق خود سیر می کند  

 پس با خدای بی هنرم قهر می کنم !  

 

 

 

  پ.ن: کاش به جای همرنگ شدن پررنگ می شدم...کاش به جای پشیمانی کمی برای آرمان هایم دلتنگ می شدم...

از زندگی هراس دارم

تو نه ستار العیوبی، نه غفار الذنوبی، نه معین الضعفا و نه دیگه اون عاشق و معشوقی که حرفش بود..  

ستار العیوب نیستی چون نشده دروغ بگم، خطا کنم، کج برم و تو اونو تو بوغ نکنی، فاش نکنی و رسوای عالمم نکنی..  

غفار الذنوب نیستی چون اگر بودی این همه بار سنگین رو دوشم نبود و اینقدر چرک و تاریک نبودم..  

معین الضعفا نیستی که این همه ایمانم سسته ، از زندگی هراس دارم و ضعف و ناتوانی تمام وجودم رو گرفته..  

اگه بساط عاشقیه، چرا اینجور رهام کردی و روی زمین کثیفت می کشونیم... دلم ازت خیلی پره.. 

 حالا که اینقدر منو به حال خودم رها کردی منم می خواهم رهات کنم.. تو زورت بیشتره، توانت بیشتره..  

منم به قدر ضعفم و به قدر جونم و به قدر انرژیم ازت دور می شم.. دلم رو شکوندی و ولم کردی..  

 این رسمش نبود..  

من فقط تورو می خواستم و الان کار رو به جایی رسوندی که منو به بی تو بودن تحقیر می کنند و خداشون رو به رخم می کشند.. 

  

حالا هر چی می خواهی بگو که مقصر همه چیز خودمم..   

 

 

دیر به دنیا آمده ام

 

      بی "مرد" بودن در این نامردی ها
      قابل تحمل تر از با نامرد بودن در این بی "مرد" ی هاست!
      
      از حماقت و سادگی ِ زنانه ی خویش
      از عموزنکی های بی رگ گونه ی "مرد" ها
      از این همه ادعای "مرد" انگی بی پشتوانه
      پر می شوم از حرص ، از بغض...
      
      از نگاه "مرد" ی بر خود دچار تهوع می شوم  

     می خواهم بالا بیاورم هر چه بغض و حرص است
      از حس ِ هر نوع احساس ِ "مرد" ی به خود می گریزم
      چرا که ذهنم پر می شود از وزوز های فریبنده ی دروغگوی تهی از هر چیز
      
      از افسانه ها نگو
      مجنون ، فرهاد ، بیژن ، خسرو ... همه خاک شده اند!
      از خاکشان هیچ عاشقی نروییده است
      اگر باشد برای "من" نیست
      نخواهد بود
      داستان ها بافته شده اند
      قصه ها به سر رسیده اند
      کلاغ ها به خانه شان رسیده اند
      دیگر نه چشمی است و نه گوشی
      برای خواندن و شنیدن ِ آن همه عشق...
     

   دیر به دنیا آمده ام!  

  

 

از ازدحام آدم و آزار خسته ام

 

چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد 

از واژه ی دو وجهی تکرار خسته ام 

از قصه های گرم و نفس های سرد شب 

از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام 

هر گوشه از اتاق بهشتی ست بی نظیر 

از ازدحام آدم و آزار خسته ام ./. 

 

 

راه رفتن روی زمین خیسو  دستای سردو پوشیدن پالتوی سال قبلو  فکر خرید یه کت کتون و آلاستار چه رنگیو  جوراب مارک دار و دوست دارم...من زمستونو دوست دارم   

بری سفر تک و تنها یه جا که هیچ آشنایی نداشته باشی جز یه دوست قدیمی که هیچی از زندگی و حال و هوات ندونه تا بتونی راحتتر تظاهر به خوشحالی  کنی فرقی نمی کنه کجا یه جایی که دور باشه یه جا که مجبور نشی سوال کنی و جواب بدی  رو دوست دارم 

 

قبل از تموم شدن ساعت کاریت دفترو بستنو جیم شدن و سر قرار رفتنو اینکه رئیست نفهمه  رو توی راه استک خریدنو خوردنو خندیدنو  انتظار روز فردا و چی بپوشم هارو دوست دارم 

 

بعد از یه روز تعطیل و حوصله سر رفتنا و شوق اومدن سر کار و های بای خریدنو و با چای داغ خوردنو و وبلاگو نوشتنو بحث با رئیست  قهر کردنو روز بعد فراموش کردنو هدیه دادن مشتریامونو دوست دارم  

 

 

پ.ن:ولی من که زندگی رو دوست ندارم

وقت کم است

تا حالا به این موضوع فکر کرده اید که اگر زمان بایستد شما در چه حالتی خواهید بود؟

اگر یک روز به شما بگویند 24 ساعت بعد در هر حالتی باشی در همان حال تا ابد خواهی ماند،این زمان باقی مانده، خودتان را به کجا و به کی می رسانید؟ 

اگر دوست دارید برایم بنویسید.خیلی خوشحال می شوم نظر شما را بخوانم. 

ولی حتما به آن فکر کنید !

 

  

 

من سنگسار شدم

امروز رفتم وبلاگ آمی و نوشته هاش حرفایی بود که من هم تصمیم داشتم در موردش بنویسم و حرف بزنم ،کنجکاوی و تجسس توی زندگی اطرافیان برای آدمهایی لذت داره که زندگی خودشون هزاران بار  در هر روز از اتقاقات نامربوط  و گندکاریای مخفیانه می لنگه و برای سرپوش گذاشتن روی ضعف ذاتی خودشون سعی می کنن وانمود کنن که اطرافیانشون هم آنقدرها هم نجیب نیستند و تنها عیب از خودشان نیست .

رد شدن از آدمای توی خیابون و پیاده رو ها و سوار شدن توی تاکسی و مسافرای عجیب و راننده های عجیب تر و همه اون آدمایی که به نوع خودشون کمبود های غیر قابل جبرانی دارن همه ی اینا من رو از خودم بیزار می کنه.

احساس می کنم هر روز توی شهر تحقیر می شم و کوچک می شم و له می شم و باعث خنده می شم و خفه می شم و نا امید می شم و تنها می شم و خراب می شم و فاحشه می شم وسنگسار می شم .

می خواهم خطا کنم

می خواهم بعد از این همه سادگی

نابخشودنی ترین باشم و گناهکارترین

چقدر لذت بخش است احساس خوبِ بد بودن ./. 

   

 

پ.ن:  

اگر عشق هزاران چهره داشته باشد

برای من تمام آنها تویی

چرا که من تو را هزاران گونه دوست دارم .

فقط سکوت و آه

  

آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم

نه گله ای نه شکوه ای  

حتی رنجیدن هم از یادم رفته است

دیگر چیزی برای دل بستن نمانده است.

انتظار بی مفهوم است

نه کینه ای ، نه بغضی، نه فریادی

فقط سکوت و آه