دوم ولی اینطوری قبول نیست. من شاکی ام. در ضمن من آدم بشو نیستم. من لینک نمی نویسم (دلیل خاص خودم رو هم دارم) من اینجا حق آب و گل دارم به این علی هایی که بعد من میان بگید وبلاگشون رو هم بنویسن تا شناخته شن. من تا آخر عمر فقط همین علی رو می نویسم .
این شعره این دفعه خیلی یه جوریه. ... حالا که ۳ دفعه خوندم دارم یه چیزهایی می فهمم. آهان شد. دقیقا فهمیدم.
راستی این شعر رو بخون : (این شعر منو دیووووووونه کرده )
ارغوان
ارغوان شاخه ی همخون جدامانده ی من آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ آفتابی است هوا ؟ یا گرفته ست هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است، آسمانی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست. آنچه می بینم دیوار ست. آه، این سختِ سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند. ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند.
کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی است. نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است.
هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است. آفتابی هرگز گوشه ی چشمی هم بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده، کز دم سردش هر شمعی خاموش شده، یاد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد: ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من که چنین خون آلود هر دم از دیده فرو می ریزد.
ارغوان این چه راز ی است که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است وین چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه ی خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس کی بر این دره ی غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه ی خون بامدادان که کبوترها بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند، جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر، به تماشاگه پرواز ببر. آه، بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند.
ارغوان بیرق گلگون بهار تو برافراشته باش شعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من ارغوان شاخه همخون جدا مانده ی من
==================== گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا بارید و خوش بارید وان روشنی آسمانی را نثار این حصار بی طراوت کرد از ساحل دریاچه ی اسفند با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید اما مرغان صحرا خوب می دانند گلهای زندان را صفایی نیست اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند این بستگان آهن و خو کرده با دیوار بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند هرگز نمی دانند کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست
سلام سارا جان.......اول راجع به کامنتت بگم......این اتفاقا هر روز داره واسه همنوعها و همجنسهای من تو این شهر کثیف میفته...اما هر کسی جرات گفتنش رو نداره چون معمولا اینجور مواقع ما هستیم که متهم می شیم به بدلباسی و بد پوشیدن.......و راجع به متنت برداشت من این بود که :همه ی موجودات فقط وقتی اسیر می شن همدیگرو برادر خودشون می دونن و سعی بر همدردی دارن!
روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند . . . .!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
میتونم بگو که . . .
وبلاگ قشنگی داری ، یا بهتر میشه گفت که ذهنیت قشنگی !
. . . .
خوشهال میشم بهم سزی بزنی
حق نگهدارت
دوم
ولی اینطوری قبول نیست.
من شاکی ام.
در ضمن من آدم بشو نیستم. من لینک نمی نویسم (دلیل خاص خودم رو هم دارم)
من اینجا حق آب و گل دارم به این علی هایی که بعد من میان بگید وبلاگشون رو هم بنویسن تا شناخته شن.
من تا آخر عمر فقط همین علی رو می نویسم .
این شعره این دفعه خیلی یه جوریه.
...
حالا که ۳ دفعه خوندم دارم یه چیزهایی می فهمم.
آهان شد. دقیقا فهمیدم.
راستی این شعر رو بخون :
(این شعر منو دیووووووونه کرده )
ارغوان
ارغوان شاخه ی همخون جدامانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی است هوا ؟
یا گرفته ست هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آنچه می بینم دیوار ست.
آه، این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است.
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است.
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد.
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه ی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی بر این دره ی غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر.
آه، بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده ی من
تهران ، فروردین 1363
هوشنگ ابتهاج (سایه)
دوم شدم اینقدر شاکی شدم که سلام کردن یادم رفت :)
(بی ادب شدم ها)
شلام :)
حالت خووووفه ؟
تابستون خوش می گذره ؟
همیشه دلشاد بمانی
بای بای
<script src="http://www.shereno.com//./export.php?op=poemjava&id=1511"></script>
وبلاگ زیبایی دارید ...
====================
گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
بارید و خوش بارید
وان روشنی آسمانی را
نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچه ی
اسفند
با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید
اما
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان
خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست
سلام عزیز تر از جان
کجا بودی؟
واقعا؛ قشنگ بود
بازم بیا پیشم
بای
سلام سارا جان.......اول راجع به کامنتت بگم......این اتفاقا هر روز داره واسه همنوعها و همجنسهای من تو این شهر کثیف میفته...اما هر کسی جرات گفتنش رو نداره چون معمولا اینجور مواقع ما هستیم که متهم می شیم به بدلباسی و بد پوشیدن.......و راجع به متنت برداشت من این بود که :همه ی موجودات فقط وقتی اسیر می شن همدیگرو برادر خودشون می دونن و سعی بر همدردی دارن!
بابا جان ...
پوله این دوسته ما رو بده ....
قنواتی پولش رو می خوات ...
من نمی دونم ...
خودت بش بگو بابت چی ؟
سلام
سارا خانم
ممنون به وبلاگ من سر می زنی
شرمنده دیر اومدم
چی شده ؟؟
سلام
چه کوتاه و غمگین و زیبا بود
موفق باشی وشاد
سلام...ما به یاد شما هستیم و این مطلب زیبا بود..مثل همیشه..
امیدوارم دفعه یبعد مبهوت بشید از نوشتم..
باتبادل لینک چطوری بساز من هم می سازم
سلام...
این یکی خیلی خوب بود. بهتره بگم از همه اون قبلیا بهتر بود. محکم و زیبا و موثر...
بهت تبریک میگم.
تا بعد.
این رو از کجا دزدیدی ؟