آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

و من که از همه مرده ترم...

 

امسال

وارونه بود بخت و دگرگونه بود حال

در لحظۀ شکفتن نوروز

دل غنچۀ خزان زده ای بود از ملال.

«ســـــــــــال 1385 مـــــــــبارک»

نپرس

از دلواپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم

از انتظار و کسالت نیز،از تو اما

تبلور رویاهای منی،بسان انسانی

تعبیر خوابهای آشفتۀ رسولانی

و پرهای کبوتران آینده در آستین توست

بی تو اما

هوای پَر گرفتن،توهمی است و عشق

از انتظار و کسالت و دلتنگی

فراتر نمی رود!


دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت، گفتم به سمت واژه های تُرد.

یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت و چقدر دلم برایت تنگ شده،من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود؟

نمی دانی چقدر دلم گرفته،سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند،حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم؟

این جا همه چیز مرده، صندلی میز آینه ستاره پنجره دیوار.حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب.

و من که از همه مرده ترم.

اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا، ببین که بوی کافور می دهم

آواز کلاغ،سیاهی اتاق را بیشتر می کند،سیاه پوشانی که جای خرما قارقار تعارف می کنند.

بنشین کنار مرگ من و مرا ببوس تا دوباره زاده شوم.

این شب عجب ارتفاعی دارد،بنشین و برای زمستان مثنوی بخوان ،نمی دانی چقدر دوستت دارم.

مرگ هم به لکنت افتاده، چشمهایم خاکستری شد، سیگارت را خاموش کن ،زمستان هم از دود خوشش نمی آید،نگذار قهر کند.

راستی امروز چندم پرنده است؟ چرا خوابم نمی آید؟

کسی برایم مریم آورده، کسی انار، کسی ریواس.ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دستهایش چیزی برایم نمی آورد.

چرا می ترسی؟ آن یک نفر کسی جز تو نیست!

می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم،نه، حسودتر از آنم که تو را با ماه قسمت کنم.

دوستت دارم،حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند،حتی اگر صبح صد ساله بیدار شوی و دندان هایت مصنوعی باشد.

می دانی،بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست؟ قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی...

فصلی که آینه ها از کار می افتند و آدم ها روبروی دیوار می ایستند موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند...

تو دست مرا می گیری و در کوچه ها می دویم...دیگر هیچکس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع!

مرا که ببوسی کبوتری زاده می شود،با من که قهر کنی میمیرد.

آه خدایا،کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند،خوابم نمی آید،عقربه ها آزاد نمی شوند.

داشتم می گفتم:خواب دیده ام به تاریخ هشتم باران در فصل زمستان بانوی خانه ات می شوم.

می بینی چقدر عاشقم،حالا رویا هایم را کفن کن،هی زخم به واژه های بکرم بزن،هی دروغ بگو،هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز.

خوانا ترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم!

سکوت،کلمه،پرواز،بی قراری، باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم.

دیگر نمی خواهم مرا ببوسی،بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم.

خداحافظ،یادت باشد صبح که بیدار شوم،حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد ـــــــــ .


گریز می زنی به کوچه ی تاریک
گریه نمی کنم
ماه می دود پا به پای تو
غبطه نمی خورم
غرق می شوی
در تراوش مهتاب
هنوز نمرده ام از رشک
من
گیج - گیج
پرت می شوم روی دو پایم واین راه
که گشوده می شود به هزاران عقوبت تاریک
من شوکه می شوم
و طعم بی نظیر رهایی
چه تلخ می دود انتهای زبانم !

 

نظرات 52 + ارسال نظر
امید .... پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ

به نظر من بی احساس ترین آدمی که من تو زندگیم دیدم شما هستید شما با خیال خودتون که با احساس زیادی می نویسید و فکر می کنید بازدید کننده هاتون هم شما رو فرد با احساسی میدونن قلبی از جنس سنگ دارید چون پشت سره یه مرده که عزیزترین کسم بود خندیدید ...

صبا پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ب.ظ http://mehrgan.blogfa.com

سلام
وبلاگ جالبی داری خوشحال میشم به من سربزنی!
یادم رفت سال نو مبارک البته ا یکمی تاخیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد