آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

دیگر نمانده فاصله ای تا سلام تو...

 

تحلیل و شرح اسم تو بسیار مشکل است

رفتن به سمت عشق تو بی دار مشکل است.

 

سلام حالتون خوبه؟

این پست فقط مربوط می شه به غزل های شاعر «ناصر ندیمی» زیبا می نویسه و بد ندیدم چند تا از شعر هاشونو انتخاب کنم و براتون بنویسم
.خودم شعرهای نیمایی آزاد رو بیشتر دوست دارم ولی شنیدن غزل هم یه حال و هوای دیگه داره...من که همین غزلشو بیشتر از همه دوست دارم.امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
.

 

دیگر سقوط عاطفه و عشق حتمی ست...

 

گفتی:کمی ترانه و گفتم: به روی چشم

گفتی:که عاشقانه و گفتم:به روی چشم

گفتی:بگیر دست دلم را حرام شد

ای تکیه گاه و شانه،و گفتم:به روی چشم

وقتی که زخم بر تن جنگل نشسته است

بنویس از جوانه و گفتم:به روی چشم

دیگر سقوط عاطفه و عشق حتمی است

حرفی از این زمانه و گفتم:به روی چشم

گفتی:ببین که وحشی طوفان چه می کند

با سر نوشت خانه و گفتم:به روی چشم

دیگر جنون به کار دل ما نمی خورد

بگذار این نشانه و گفتم:به روی چشم

گفت او:کمی ترانه برایم می آوری؟

اما،نه عاشقانه...و گفتم:به روی چشم.

 


من و درگیر سکون بودن و اوجی تا هیچ...

 

وضع امسال مرا خوب به هم ریخته ای

جان تو،حال مرا خوب به هم ریخته ای

بی تو با خلوت خود ساخته بودم حتی

خلوت کال مرا خوب به هم ریخته ای

من و درگیر سکون بودن و اوجی تا هیچ

جرأت بال مرا خوب به هم ریخته ای!

به سرم زد که تفأل بزنم با چشمت

راستی،فال مرا خوب به هم ریخته ای!

بعد عمری غزل بی سرو سامان گفتن

غزل لال مرا خوب به هم ریخته ای.


و عشق مسئلۀ مبهمی ست...

و

عشق مسئله ی مبهمی است اینجا

وای

که حل مسئله را هیچکس نمی فهمد

شروع زلزله ام

اتفاق می افتم

شروع زلزله را هیچکس نمی فهمد


کسی که غیر تو زیبا ندیده کسی را...

هنوز مثل تو...دنیا ندیده کسی را

کمی شبیه تو حتی ندیده کسی را

دلم اسیر تماشای توست،و هرگز

چنین اسیر تماشا ندیده کسی را

تو سر پناه دلم می شوی؟که به جز خود

غریب و خسته و تنها ندیده کسی را

چه عاشقانه سپرده به دست تو خود را

کسی که غیر تو زیبا ندیده کسی را

نوشته سوی تو یا نه؟که جز تو شبانه

در اوج خلسه و رویا ندیده کسی را؟

و از نماز و نیازم غزل چه بگوید؟

چنین در اوج تمنا ندیده کسی را

و کهکشان خیالم اگر چه وسیع است

وسیع مثل تو اما ندیده کسی را

تو کیستی؟ همه عشقی که این دل عاشق

کمی شبیه تو حتی ندیده کسی را.


تنها فریب خوردۀ چشم تو نیستم

حتی فریب داده نگاهت،فریب را!

 

حرفهای تنهایی خودم...

 

نمی دانم در گذر پر شتاب لحظه هایم گمش کردم

یا در هیاهوی بازار ریا فراموشم شد

در آن خانۀ نمناک اجاره ای

یا درآن کوچۀ پر چاله از یادم رفت

حالا بی خیال از نیامدنش،بغض گرفته ام را آغاز می کنم

که شاعر شدنم به طول انجامد و

اشک گاهی بهانۀ گونه هایم را بگیرد!

 

ســــــــلام؛خوبید؟  

همونطور که از موضوع نوشته هام پیداست این پست فقط مربوط به حرفها و دست نوشته های تنهایی خودمه که تو دفترم خاک خوردن و به جز چند تا دوست صمیمی کسی نخونده.حالا تصمیم گرفتم تو این پست براتون بنویسمشون .نمی دونم هر کدوم از شما چه تعبیری از شعرام دارید اگه بشه اسمشو شعر گذاشت
   

                                                                                   

 


در کف دستانم تو را به تماشا می نشینم

و کسی پشت سرم انگار در افکار مضطربم غرق می شود.

تو رادنبال میکنم در خطوط مبهم انگشتانم

آنجا که حضورت پریشانی احوال را جار می زند

و من هنوز در باور یک نام

شروع یک حادثه را حدس می زنم!

 

اون هفته انجمن شعر بودم که یکی از دوستان شعری خوند که بیشتر به ترانه گویی شبیه بود یه چیزی تو مایه های حرفای مریم حیدر زاده،به دل می نشست چیزی بود که من خیلی وقته ازش فاصله گرفتم و سعی کردم سراغش نرم...بعدش یکی از آقایون کلاس حرف جالبی زد که باعث شد بهش فکر کنم.گفت: «این همه چیز تو دنیا هست برای گفتن و ما هنوز گیر دادیم به منو تو»!

 



من به انتظار لحظه های با تو نشستن صبوری می کنم

و آنگاه ساعتها

آه،ساعتها چه بی شرمانه از لحظه هامان می گذرند!

...

دوستت دارم را زیباترین شعر ها یافته ام

شعری که تنها برای تو خواهم خواند

و تو تنها نمی دانم کجا،آیا شاید به شعرم خواهی خندید؟!

 


 

البته این رو هم بگم بعضی از نوشته هام مربوط می شه به سالهای گذشته.خیلی وقته چیزی ننوشتم!
هر هفته تو کلاس ازم می خوان که برم و شعر خوانی کنم.منم هر بارمی گم که شعری ندارم .فقط می رم و می شنوم و بر می گردم.  .تصمیم گرفتم یا اصلا" چیزی نگم یا یه تکون بزرگ تو شعر نویسیم بدم...با اینکه اینو فهمیدم که اون استعداد ی که باید باشه تو این زمینه رو من ندارم.ولی تو همه هنرها یه دستی داشتم و تقریبا" همه رو تجربه کردم از خیلی چیزا سر در میارم اما دلم می خواست چیزی بلد نبودم و فقط تو یه هنر پیشرفت می کردم...مثلا"2سال کار تاتر کردم ،1 سال گیتار زدم الان چیزی یادم نیست،نقاشی هم کار کردم چندماهی،عشق رانندگی داشتم با یه بار ردی دست فرمون دیگه سراغش نرفتم،خطاطی هم میکنم 2 سالی هست که دورۀ عالی خط رو می گذرونم این یکیو محکم چسبیدم واسه مدرکش،حالا هم که شعر و گذشته از کارای دستی... تو رو خدا فکر نکنید آدم دمدمی مزاجی هستم،کاملا" بر عکس .برای اینه که احساس کردم اگه تو همۀ این کارا استعداد نداشتم ولی به خاطر علاقه بوده که دنبالش رفتم.

 

می توان تبعید کرد نگاهی را به افق های پریشانی

یا صدا را خاموش کرد

و فراموش کرد هر چه نه را که شنید.

از فصل ها می توان فصل زمستان شد

مثل یک آدم برفی ساخته شد و کم کمک آب شد

به یک خاطره تبدیل شد.

می شود از حجم زمان آکنده

از هوا مسموم شد

سالها می توان باعشق زیست اما عاقبت

تنهای تنها شد!


چهره ات ای زیبای من،مرا مانند مردابی در خود فرو می برد...

خیلی دوست داشتم جایی تشکر کنم از دوست خوبم علی عزیز،با وبلاگ(زندگی جاری ست)که خوانندۀ همیشگی وبلاگ آدمکهاست.و خسته از شعرای تکراری.منم بهش قول داده بودم در پست بعدی نوشته های خودمو بذارم نوشته هایی که نه تقلیده نه کپی.

تقدیم می کنم به علی و به همۀ دوستان وبلاگ نویسی که صادقانه دوسشون دارم.  (بی ادعای شاعری)

 

یک ساز پیر مثل یک عکس

در گوشۀ دنج اتاق

دستانم را خواب می بیند.

او نمی داند انگشتهایم سالهاست مرده اند.

دو ر می...

انگار از یادم رفته اند

چه موسیقی بی نهایتی.

و کلمه های واژگون شده در کاغذ

هرگز نفهمیدند برای شاعر شدنم بیهوده اند.   

 

از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم...

 

من یه دختر غریبه،توی شهر آدمکها

مثل آدمهای قصه واسه خیلیا معما

پر دانایی اوجم،تهی از دانش پرواز

پرم از لحن کبوتر خالی از قدرت آواز

حرف من جنس خزونه،نقطۀ پایان گلهاست

کسی باورش نمی شه،قهرمان یک زن تنهاست.

 

 

این مثنوی حدیث پریشانی من است،بشنو که سوگنامۀ ویرانی من است،امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام،بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام .

گفتی :غزل بگو،غزلم، شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد .گفتم مرو که تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه می نشانیم.

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد،وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است،معیار مهرورزیمان سنگ بودن است.

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی ست اصلا کدام احمق از این عشق رازی ست،این عشق نیست فاجعۀ قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است.

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب ِ تو را،بد شنیده ام.حق با تو بود از غم غربت شکستم بگذار صادقانه بگویم که خسته ام.

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق،من را به ابتذال نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند،

تا این برادران ریاکار زنده اند یعقوب درد می کشد و کور می شود،یوسف همیشه وصلۀ ناجور می شود.

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند منصور را هر آینه بر دار می زنند،اینجا کسی برای کسی ،کس نمی شود حتی عقاب در خور کرکس نمی شود،

جایی که سهم مردم به جز تازیانه نیست،حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست .

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است،ما می رویم هر که بماند مخیر است،ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است .

دل خوش نمی کنیم به عصمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است . ما می رویم مقصدمان نا مشخص است هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است .

از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم اینجا که گرگ با سگ گله برادر است . ما می رویم ماندن با درد فاجعه ست .در عُرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست .

دیریست رفته اند امیران قافله ما مانده ایم قافله پیران غافل . اینجا اگر چه باب منو پای لنگ نیست ،باید شتاب کرد مجال درنگ نیست .

بر درب آفتاب پی باج می رویم ما هم بدون بال به معراج می رویم! ــــــــــــ

 

 

 

..رفتی از باور من

گر چه جایت خالی ست.

حیف

در قصۀ پر غصۀ من

قصۀ رفتن و دل کندن تو

قصه ای تکراری ست...

**

 


ایشالا روزی شما...ولی نه اینقدر دیر

 

 


عزیز ترینم

شهر همچنان در امن و امان است

از مرگ و قحطی و تهمت ودیوانگی خبری نیست

از دزد و روسپی

از سایه های شغال و مار و افعی و عقرب.

اما دروغ چرا؟

حالم بد است.

هر چند لحظه سرم سوت می کشد

دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم.

دکتر خیال می کند این تهوع از پوچی ست

تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم

و با پلک های باز بخوابم.

من بعد،از ترس این اشباح بی سپیده

بگو چگونه نلرزم؟

حالا برو برای خودت بخواب و

ستاره سوا کن.

وچند لحظه بعد

در انتهای نامه

صدای گریه می آید.


 


جادویم کن

به کوچکی قرصی

که تسکین می دهد آلام بزرگت را

سپس

تکه،تکه

و ذوب میان عروقت

حالا نفس بکش

عمیق

عمیق تر!