آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

عشقت را هرگز باز گو مکن...

...

وقتی که عاشق شدم   فرصت بیشتری پیدا کردم . فرصت بیشتری برای اینکه پرواز کنم و بعد زمین  بخورم و این عالیست هر کس شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد تو این شانس را به من بخشیدی ... متشکرم

...............................................

هملت با غازی سیاه در آغوش با افیلیا ازدواج کرد...افیلیا به هملت گفت: دوستت دارم و ان پرنده ی سیاهی که در اغوش گرفته ای...و هملت هیچ نگفت!!.....عشقت را هرگز باز گو مکن! عشقی که هرگز به زبان نیاید ,مثل نسیم ملایم,ساکت می گذردو همه چیز را بر سر راه خود تکان می دهد. من عشقم را بر زبان اوردم و قلبم را برای او گشودم,سردولرزان با ترسی مرگبار و او گذشت... بعدها مسافری بر سر راهش پیدا شد ,ساکت و خاموش ...و او عشق بی کلام او را پذیرفت...

نه , عشقت را هرگز باز گو مکن !

...................................................

.اگر می دانی که در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغیر می کند و صدای قلبت آبرویت را به تاراج می برد,مهم نیست که او مال تو باشد,مهم این است که فقط باشد ...زندگی کند...لذت ببرد ونفس بکشد .

.........................

می دونی  فاصله ی بین انگشتهات واسه چیه؟

واسه اینه که یه نفر دیگه با انگشتهاش این جای خالی رو پر کنه...

پس به دنبال دستی باش که تا ابد بتونه دستت رو بگیره....!

....................................................

عشق مرد قسمتی از زندگی او

و

عشق زن همه ی زندگی اوست.

..............................................

یه کسی رو دوست داشته باش که عاشقانه دوستت داره ,نه کسی رو که تشنه ی عشق تو هست زیرا ادم تشنه روزی سیراب می شه...

عشق نیرویی است در عاشق ,که او را به معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای ست در دوست که دوست را به دوست می رساند...عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.....

بین بوسه ها ,این بهتره که یه خر ببوستت به جای اینکه با یه بوسه خر بشی.....

.............................

گاهی به پستوی کودکی که می روم دفتر مشق های هفت سالگی ام را ورق می زنم

بوی کاهی تکلیف شب...پاکنویس کلمات تازه ی شوق و تکرار جریمه ی بازیگوشی های کودکی

در خلوت خانه می پیچد

یادم می آید همیشه درس و حساب را بی حساب وکتاب

به کنج بی علاقگی می انداختم

آخر نمی خواستم هیچ گنجشکی را ازسرشاخه های درخت منها کنم

در حیاط مدرسه هم هر وقت...سیبم را با همکلاسی ام تقسیم می کردم

همیشه باقی مانده برایم صفر بود

حالا هنوز هم نمی توانم هندسه ی نان را رسم کنم

یادم می آید...انشای فواید گاو حوصله ام رامی چرید و دست به دامن خواهر بزرگترم می کرد

یادم می آید از همان حوالی هفت سالگی...

تمام کبوتر های بام همسایه را سیراب می کردم

اما نمی دانم چرا هنوز...

فرمول آب را از بر نکرده ام...!

............................................................. 

پشت ویترین پر غبار این مغازه هنوز...

دو تا عروسک جوان بی مشتری سر در گوش هم از بغض شکسته ی دختری می گویند

که روزی دور گریه وگهواره به دوش با سینی اسپند روشنش در دست

از خواب فال ودعای دریا آمده بود.

عروسک اول کنار آینه بود.عروسک دومی در آغوش اولی

انگار یکیشان به آن یکی می گفت:دیگر از آنهمه پریخوان خیس بوسه وتشنگی

هیچ خواستگار خسته ای از فال ودعای دریا نمی آید

ما بی جهت اینجا هنوز چشم براه شاهزادگان شهرزاد قصه گو نشسته ایم

حالا سالهاست که روسری های این دکه ی پرغبار

گیسو به دهان بی چفت وبست این گیره از حراج باد می ترسند

آن سوتر آنجاکالسکه ی شکسته ای آنجاست که دیگر

از سنگفرش کوچه وتق تق تسمه ی نقره پوش چیزی به یاد نمی آورد.

تنها کلاغی بر بند رخت ایوان روبرو

با آب وتاب نهنوی بی قرارش در باد خیال می کند

بر سیم پر نق ونوق تلگراف نشسته است.

نه کسی می آید ...نه کسی می رود تا صبح روز بعد:

آسمان غمگین است

یک خیابان خلوت پر انتها

بادوبرگ

چک چک آرواره های چنار

و دو تا عروسک پیر بی گفت وگو

که به تیپای جاروی رفتگر ... !

........................................

انگشتهایت بوی ماه میدهد!

مگر چقدر در شب ایوان تنهایی در دره های فاصله

انگشتهایت طلب بوسه کرده اند؟

......................................................................

من اینجایم ,اگر تنها نامم را

هر آن به زبان اوری من انجا خواهم بود

اطرافم را که نگاه می کنم همه اش تو هستی

ولی تو هم باید بگویی که من را میخواهی

نگاهم کن,تو همه ی ان چیزی هستی که من میخواهم واین حقیقت دارد

توان پنهان کردن عشقی

که در انتظار قسمت کردن با توام را ندارم

توان انکارش را ندارم

اگر بخواهی سوی من آیی ودستم را لمس کنی,آن همانجاست

یا اینکه اگر تنها نا مم را هر آن ,هر آن به زبان آوری

من آنجا خواهم بود.....!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 4 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ

حسین چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.Xenups.tk

ID ?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد