آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

مثه اسم خودم اینو میدونم...می دونم که یک نفر یروز میاد

 

قصۀ کوتاهیست زندگی...

قصۀ کوتاه اندوهباریست زندگی...

و ما آدمکهای این قصۀ اندوهبار

بی هیچ خیالی از پریدن و پرواز

به هیچ مژده ای از شکفتن و آواز

تکرار می کنیم

بیهوده تکرار می کنیم...

نظرتون در مورد تابستون چیه؟

حتما" می گید وسط زمستون و سرما ،چه وقت حرف زدن از تابستونو گرماست! سلام؛ من سارا هستم از گرمترین نقطۀ کشور،شهری که نُه ماه تابستون داره، جایی که برفو فقط از پشت شیشۀ مانیتور خونگی میشه دید...آره،سارا هستم از جنوب کشور،جایی که گرمای طاقت فرسای اون رو آدماشم چندان بی تاثیر نبوده و خونگرمی شونو هیچ جای دنیا نداره،سالهاست که برفو از نزدیک ندیدم و اونو لمس نکردم.چیزی که تو ذهن منه...هوای شرجی دیوونه کُنندۀ شهرشو،قشنگترین صداش،صدای یک ریز کولرهای گازی خونه هاست که زندگی بدون اون محاله.آره زمستون برای من یعنی خریدن یه پالتو که هنوز نپوشیده، باید تاسال بعد کنار گذاشته بشه.

بازم همون سارام،کسی که اینجارو با همۀ نداشته هاش،تکه ای از بهشت می دونه و شهر و آدماشو با هیچ جای دنیا عوض نمی کنه....


نوشتن گاهی وقتا ساده نیست،اونم اگه بخوای برای کسایی بنویسی که حتی نمی شناسی،نمی دونی اسمشون چیه؟کجا زندگی می کنن! اما بی بهانه دوسشون داری.

عجیب دوستت دارم،ساده دوستم نداشته باش


یک روز در هفته در انجمن شعر شرکت میکنم،در حال حاضر تنها سر گرمی من شده همین کلاس نقد وبررسی شعر.امروز مثلا"همون استاد شعرمون یکی از شعرهاشو خوند که من فکر کردم داره از کتاب«کابوسهای روسی» نوشتۀ مرحوم حسین پناهی می خونه و جالب اینجاست که شدیدا" احساس میکنه شعرش جای نقد نداره«اینقدر اعتماد به نفس داشتن،زیادشم خوب نیست»منم گفتم؛ آقای... من فکردم شما دارید از کتاب حسین پناهی می خونید.پرسید چطور مگه؟ گفتم؛آخه همین جمله هارو اونم تو یکی از شعراش بکار برده.(مثلا" کلمۀ مُسکو و دختر روسی)، که این آقا هم مشابه اونو بکار برده بود.خلاصه برای اولین بار من جَو ِکلاس رو به هم ریختم.که این آقا ناجور بهشون بر خورد و به بقیه گفت که من باید به خاطر این حرفم یه دلیل موجه داشته باشم.منم که اصلا" فکر نمی کردم حرفم اینقدر برای ایشون سخت بوده باشه،گفتم آقای...از من ناراحت نشید خوب شاید ناخواسته از اون کتاب الهام گرفته باشید.که برگشتن گفتن...من اصلا" حسین پناهی رو به عنوان یه شاعر قبول ندارم و این کتابش رو هم نخوندم اون فقط نمایشنامه نویس بوده،که خودشو به دیوونگی می زده.حالا هم فوت کردنو ووو...........منم گفتم شما می گید شاعر نیست،من میگم شاعره ،با ُُمُردنشم چیزی تغییر نکرده..!خلاصه فکر شو نمی کردم کسی که اینقدر ادعای شاعر پیشگیش میشه اینقدر راحت از کسی مثل حسین پناهی بگذره و به خاطر چند خط چرندیات خودش آدمی مثل اونو کتمان کنه .مردی که من چه زمانی که زنده بود و چه حالا که نیست هنوز عاشقش هستم...کسی که به وقت بی تابی ناشُکرانه غُر نمی زد،کسی که صُبحش،آذین ملکوتی بانگ خروس هاو پارس سگها بود!و کسی که فکر می کرد ،واقعا" فکر می کرد که چه هولناک می شد اگر ازمیان آواها،بانگ خروس و پارس سگ ها رابر می داشتند.(از کتاب خودش)بگذریم...کتابشو براش می برم و هر جور شده بهش ثابت میکنم.منم منظورم این نبود که داره تقلب میکنه ،خودم یه وقتا شده یه جمله به ذهنم رسیده برای شعرم ،بعد احساس کردم عینه اینو قبلا" از یه شاعر دیگه شنیدم،پیش میاد ،اون آقا انگار به خودش شک داشت(از کجا معلوم شاید داشت) البته این اولین بار نیست که باعث شده کلاس نا آروم بشه،همیشه وقت شعر خوندنش لج ِهمه رو در میاره.منم از هیشکی انتقاد نمی کنم ولی چون می بینم از خود راضیه سعی میکنم (البته همۀ حواسم رو جمع و جور میکنم) تا از اقا یه ایرادی بگیرم. مثلا" تو یکی از شعر هاش داشت یه خونه رو تصویر می کرد که گفت؛« حتی اگر عَربی ساز باشد » خوب...حالا کدومتون میدونه خونه های عربی ساز چیه؟چه شکلیه؟کی این خونه هارو می سازه؟ منم گفتم؛ آقای...من می دونم خونۀ عربی ساز چیه که با شعرتون ارتباط برقرار کردم،کسایی که شهر های بالا زندگی میکنن یا بزرگ شدۀ تهرانن شاید براشون عجیب باشه ندونن.! ........که باز همین آقا کلی حرف زدکه نه، اینجوره نه اون جوره مگه می شه کسی ندونه!........منم میمیرم واسه گرفتن نقطه ضعف طرف چون یه وقتایی لازمه................باز هم همه شروع به بحث کردن که مثل همیشه بی فایده بود،بهترین کاری که میشه کرد اینه که از کلاس بیای بیرون تا از عصبانیت سکتۀ اول رو نزدی.


حالا که نشستم و می نویسم یعنی یه جورایی نُطقم وا شده امشب،دورو برم شلوغ پلوغه.آخه همۀ وسایل اطاقم رو اوردم اطاق داداشم که اونم بی خانمان کردم چون دارم اونجا رو رنگ می کنم،ولی تو این چند روز هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چه رنگ کنم؟ حتما" میگید؛« دل خوش سیری چند» نگو برو بابا حال داری؟! شما بگید چه رنگی کنم؟ خواهش میکنم،بگو دیگه،جون من... زود نگو صورتی از صورتی بدم میاد.سبز؛ اسمشم نیاریاد پاسگاه می اوفتم.کرمی هم نه،چون نمی خوام با بقیه جاهای خونه یه دست شه.سفید هم که قبلش سفید بوود، نه.آبی هم لوسه اونم نه. اصلا" نمی خواد بگی، حالا خودم فکرامو بکنم یه رنگی که دلخواه خووووووووووودم باشه میزنم،شایدم کم رنگش کردم!


مثه اسم خودم اینو می دونم،می دونم که یک نفر یه روز میاد

می دونم که وقتی از راه برسه هر که خوبه واسه منم میخواد

.درارو وا میکنم پنجره هارو میشکنم،مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم...

وقتی از راه برسه با بوسه ای،قفل این غمستونو وا میکنه

منو تویه شهردیگه می بره،با هوای تازه آشنا میکنه

توی این خونۀ در بسته،توی این صندوق سر بسته

همۀ آرزوها دور میشه،میونه دیوارای سنگی میونه این همه دلتنگی

شوق زندگی ازم دور میشه

یه نفر داره میاد دیوارارو بر داره،یه نفر داره میاد زندگی رو میاره

تو بودی اون یک نفر،ای هم شب تن خسته

می تونی کلید باشی واسه درای بسته...

درارو وا میکنم،پنجره هارو میشکنم

مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم.

«گوگوش»

منم مثه اسم خودم اینو میـــــــــــــدونم،میدونم که یک نفر یه روز میاد!شما تا حالا به نیمۀ گمشده تون فکر کردید؟(معلومه که فکر کردی).کسی که کلید قفل همۀ تنهایی آدمه،چه خوبه که با پیدا شدنش یه روزی آرزو نکنیم که ای کاش هیچ وقت پیدا نمی شد،چرا یک آقای نه چندان خوشتیپ ،بعد از یه جریان عشقی و بعدش ازدواج،باید به زن بدبخت ومهربونش خیانت کنه،یکی از دوستان دور من که خودم از نزدیک شاهد بودم که پاسگاه های شهرو زیر پا گذاشت تا بفهمه شوهرش با کی بوده که یک شب بازداشت شده...چقدر سخته،خیلی سخته که بعد 3 سال با یه بچه آرزوی جدایی کنه ...برای من تلخه که میدونستم برای رسیدن به این آقا،میرفت زیارتگاه و نظر میکرد و حالا...همیشه تو ذهن منه که چی میشد اگه خدا مرد نمی آفرید؟و چقدر دنیا از الان قشنگتر بود...من که خودم یه لحظه هم نمی تونم این آدمارو تحمل کنم ،نه من که هیچ زنی نمی تونه،تو یه رابطۀ دوستی هم حتی اگه قرار ازدواجی هم گذاشته نشده،نباید دیگری هم وجود داشته باشه، و اگه بفهمیم کسی هست چقدر برامون عذاب آوره.چه خوبه که مرد نیستم تا نامردی تو خونم باشه....

***

سقف ما هر دو یه سقف،دیوارامون یه دیوار،آسمون یه آسمون،بهارامون یه بهار

اما قلبمون دوتا،دستامون از هم جدا،گریه هامون تو گلو،خنده هامون بی صدا

نتونستم،نتونستم تو رو بشناسم هنوز،تو مثه گنگی ِ یه لحظه، تو یه کتیبه ای

که همیشه با منی...اما برام غریبه ای

هنوزم ما می تونیم خورشیدو از پشت ابر صدا کنیم...نمی تونیم؟

می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم...نمی تونیم؟

هم شب و هم گریه ایم،درد تو درد منه

بگو هم غصه بگو،دیگه وقت گفتنه

بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه

مُردم از دست ُســـــــــــــــــــــکوت،یکی مون حرف بزنه

«گوگوش»


وقتی خدا تن آفرید

از برگ گُل زن آفرید

احساس عاشق شدنُ

به خاطر مــــــــــــــــن آفرید.

نظرات 21 + ارسال نظر
سیاوش سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.tanbooremast.blogsky.com

موفق باشی دوست نازنین

رضا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:30 ق.ظ http://tak-gole-ghalbam.blogsky.com

سلام
حالت خوبه سارا خانم ؟
وبلاگه خیلی جالبی داری
به نظر من تابستون عشقه
حال میده
راستی از بابت نظرت ممنونم
بابای

سیاوش چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ق.ظ http://www.tanbooremast.blogsky.com

دوست نازنین با اجازه ی شما لینک وبلاگتون رو توی تنبور مست برقرار کردم . خوش باشین و سلامت . یا علی.

امیر چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:22 ب.ظ http://pws.blogsky.com

یادمه اولین روز گونه هامو تر کردی
وقتی دیدی دیوونم حرفامو باور کردی
خیالت راحت شد که بی تو میمیرم
محبتو از اون وقت کمتر و کمتر کردی
گفته بودی با منی حتی اگه نباشم
کلاغ خبر میاره شبو با کی سر کردی
تو دوسم نداشتی این از چشمات می بارید
نمی دونم شعرامو واسه چی از بر کردی
از هر جا می گذشتی گل به پاهات می ریختم
تو به جاش تو قلبم هزار تا خار می کردی

راستی چرا چنین می کردی...

حتی به وبلاگم هم سر نمی زنی....!!!

چرا ؟!!!

کلاغ سیاه شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:23 ق.ظ http://from-here2sky.persianblog.com

این قانون شاید بی رحمانه ی منه. نامردی رو با نامردی باید جواب داد. چرا فکر می کنی زن ها نمی تونن نامردی کنن. این جوری سبک می شی و احساس نمی کنی کسی داره تو دلش به خریت تو می خنده!

محمد شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:34 ب.ظ http://rozegaredarya.blogfa.com

سلام سارا جان
خوبی
مرسی ازاینکه سر میزنی

علی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:49 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام
این پست چقدر طولانیه !

خرمن نکاشته هامون چشمه نگو آتشفشونه
بشماریم نداشته هامون هزار هزار تا کهکشونه

مشکی رنگ عشقه
البته قرمز هم خوبه ... (رنگ خون تاریکخانه از کتاب سگ ولگرد صادق هدایت)
گرچه احتمالا تا حالا اتاقتون رو رنگ زدید.

من به تو نمی رسم ای همه ی خوبی من
تو نه دور می شی نه نزدیک به پای چوبی من
به پای چوبی من تبر زده نگاه تو
من نمی تونم برم اما تو هی می گی برو

جواد یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:50 ب.ظ http://janijani83.persianblog.com

پول اینترنتمو بابت خوندن پستت ازت میگیرم....
میدونم که ...........(امون بده)

مسعود دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:00 ب.ظ http://massoudx12.blogsky.com

سلام٬سلامی به سفیدی زمستان و به طراوت بهار ...

دستت درد نکنه با این متن های زیبایی که مینویسی سارا٬ آدم با خوندنشون آروم میگیره همشونو دوس دارم مثل خودت:)

آره بابایی ؛ راستی امتحانام تموم شد آلان هم اومدم خونه پیش مامانیم

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

چهارشنبه منتظر باش !

رضا خرم آبادی چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:18 ق.ظ http://younglog.persianblog.com

سلام . مرسی که اومدی .
می دونی شمالی ها هم آرزوی یک ماه تابستون تو دلشونه ؟!
راستی در مورد رنگ اتاقت من یکی که می گم کرمش کن
( نگو بی سلیقه ) آخه می دونی رنگ روشن به نظر من چشم
و دل رو روشن می کنه .
درضمن نوشتن زیاد سخت نیست . کافیه واسه دلت بنویسی
تا نوشتن برات ساده بشه . خوب سخنی هم که از دل بر آید
لاجرم ... و می تونی در اون صورت نگران بیننده هات هم
نباشی چون اگر دل داشته باشن اونام به دلشون می شینه .
موفق باشی . در پناه حق .

اندی چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.hamishe-tanha-ashegh.persianblog.com/

سلام
ممنون که بهم سر زدی
چرا همه میگن نیمه گمشده من که اصلا پیداش نکردم که بخوام گمش کنم پس میگم نیمه پیدا نشده.
امیدوارم پیداش کنم

مهرداد چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:36 ب.ظ http://lone-lover-boy.persianblog.com

سلاممم... مرسی که بهم سرزدی ... وبلاگت جالبه ... تو آپدیت بعدی منتظرت هستم ...

سجاد پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.sajadir.blogfa.com

سلام کم پیدا شدید

مجیدجون یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ق.ظ http://majid3da.blogfa.com

سلام سارا جون

من اپم


مجید3دا

سجاد یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:08 ق.ظ http://www.sajadir.blogfa.com

سلام سارا


مرسی که مارو قابل میدنی و سر میزنی

رضا خرم آبادی یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:16 ق.ظ http://younglog.persianblog.com

یاسی ، رنگ قشنگیه .
اما در مورد بابا لنگ دراز . همه دارن . مهم شناختشه .
هیچ می دونی خیلیا در اطراف من و تو رویای یک اتاق برای
تمام خانوادشون رو دارن و شاید لطف بابا لنگ درازه که من تو
حق انتخاب رنگ اتاق شخصیمون رو داریم ؟!
مرسی . در پناه حق .

من دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ق.ظ

ناتلت

[ بدون نام ] دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ق.ظ

یه ادم واقع بین یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ق.ظ

سارا جان
فقط مردها خیانت نمیکنن... خیانت دخترها هم زیاد دیده شده... ربطی هم به خون نداره

منطقی تر فکر کن عزیزم...
موفق باشی

مریم شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ

الان هفت سال از وقتی که این پست رو گذاشتی گذشته، گمشده تو پیدا کردی؟

ebi پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:02 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد