آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

بگذر از ما ...

  

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انارو سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران میاید

این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

 

 

  

 

 

 

پ.ن:   ای سخت ترین دشواری . . . ما از آن دسته خوشی ها نیستیم . . . بگذر از ما. . .

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

    

  وای از شب مهتابی !

     وای از شوق دیدار...

     بی تو مهتاب شبی کوچه را ساختم...

     سر این کوچه نشستم...

     از غم دوری تو شعر سرودم...

     شوق دیدار تو بود، دیدار نبود!

     عطر صد خاطره بود، یاد تو بود...

     یادم آید که شبی، از این کوچه گذر کردی!

     شعر خواندی و نوشتی!

     تو به من گفتی: حذر کن!

     از این عشق، گذر کن!

     وای... وای که بی تو

     به چه حالی در این کوچه نشینم...

     به چه حالی بنویسم!

     گر که خواهی خبر از عاشق آزرده بگیری،

     سر این کوچه بیا!

     شعر این کوچه بخوان!

                          شعرهایم همه تقدیم تو باد...

بی تو مهتاب شبی باز.............بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک فرو ریخت زچشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم.
تو برفتی  تو برفتی
نگهت هیچ نیافتادبه چشمان غمینم.
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم.
نشنیدم دگر از کوچه صدایی،

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی.

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم،

لحظه ای با تو لب جوی نشستیم،

چه صفایی ، چه وفایی .

عکس مهتاب فرو ریخته در آب ،

قلبم از عشق تو بی تاب ،

دلم از جام تو سیراب .

با من غمزده از عشق بگفتی.

من که از عشق شنیدم ،

دل دیوانهّ خود را به تو بخشیدم و گفتم :                                                                       1          

از تو بهتر نه بدیدم ، نه شنیدم ،

و بگفتم که تحمل نتوانم ، که ببینم ، تو از این عاشق دیوانه جدایی.

چه صفایی ، چه وفایی .

بی تو من در همه شهر غریبم،

بی تو من با دل تنها و غریبم چه حزینم .

تو همه بود و نبودی ،

تو همه عشق و سرودی ،

تو همه روح و وجودی .

بی تو من طوفانزدهّ دشت جنوبم ،

صید افتاده به خونم .

بی تو من زنده نمانم .

دوری از چشم تو هرگز نتوانم.

قلبم از جای فرو ریخت.

شاپرک پر زد و بگریخت .

من و یک لحظه جدایی ، نتوانم ، نتوانم .

بی تو من زنده نمانم .

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم،
گویا زلزله آمد،
گویا خانه فروریخت سر من،
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بودونبودی
توهمه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟   

   که ز کویت نگریزم

                                                                                                    
گر بمیرم ز غم دل،
بی تو هرگز نستیزم.
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم،نتوانم
بی تو من زنده نمانم

بی تو من نیز دگر بار از آن کوچه گذشتم

زار و نالان همه جا در پی تو گشتم و گشتم

شب و مهتاب و کواکب همه دیدند

  که چه سان مات وغمین

   در به در و خانه به خانه

در پی نام و نشانت در زدم هیچ نشانی نگرفتم

لحظه ای بر لب آن جوی نشستم

   ماه در آینه رخسار تو را داشت

مرغ شب ناله کنان خبر از رنج تو می داد

جای جای قدمت را جست و جو کردم و بوئیدم و رفتم

  یادم آمدتو به من گفتی  از این عشق حذر کن

  به تو گفتم ولی از راز دلم هیچ نگفتم

تو ندانستی اگر عهد فراموش کنی

اگر از کوی دل من بروی

  من به دنبال تو مجنون من به یاد تو غریب

   کو به کو شهر به شهر

چون کبوتر بنشستم لب هر بام که بیابم تو و شب را

که روم با تو دگر بار از آن کوچه شبی مهتابی

   ماه و کیوان و ستاره همه دیدند                                                   

   بی تو با یاد تو در ظلمت شب

های های من و دل گم شد و گم شد

بی تو رفتم بی تو از کوی دلم کوچیدم

      بی تو اما چه غریبانه از آن کوچه گذشتم؟!...

با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،

و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد

عاقبت هم رفتی، و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگزنتوانم، نتوانم
 

روزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دلخستهء پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همهْ فکرم، همهْ ذکرم، آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم، وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد
 


ماه‌ها هم طی شد
بارها قصه آن، کوچهْ مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید
سست و بی‌بنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت
 

 

راستی محرم دل، کوچهء خاطره‌های تو و من، یادت هست
کوچه‌ای مثل همان، کوچهْ مهتاب مشیری
کوچهء مهر و صفا، کوچهء پنجره‌ها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خنده‌ها می‌کردیم، قصه‌ها می‌گفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی، در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز

در خیالم، با خودم می‌گفتم : کوچهْ مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بی‌پایان، بی‌عطوفت، بی مهر
و در این قصهء تلخ، باز من ماندم و من
 


دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل، دلِ تنها، دلِ مرده، شبْ شبی، روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته زیر لب می‌خوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»  

 

پ ن :

به مادرم گفتم دیگر تمام شد 

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم... 

 

 

نخواستم...

 

  

امشب انگار به یک لیوان اسید نیاز دارم 

 تا این بغض را فرو ببرد  

  

نخواستم با غم بسازی

نخواستم هیچی نگی

نخواستم درد دلتو دیگه با هیشکی نگی

آخه عشق اجباری نیست

تو زندون من نمون

حالا که فکر رفتنی دیگه از موندن نخون

تا دیدم می خوای بری

دلم راتو سّد نکرد

برو فردا مال تو

دیگه اینجا بر نگرد 

بدون من بعد من

دلتو هر جا، جا نذار

غم با من بودنو تو من بعد یادت نیار

اگه شونت تکیه گامه چرا من تنها شدم

چرا هر لحظه م همیشه منم تنها با خودم

یه تصویر از عکس چشمات

روی دیوار دلم

چقدر قصه م خنده داره

چقدر بیکاره دلم.

اگه شونت تکیه گامه

پس چرا من تنها شدم

چرا هر لحظه م همیشه منم تنها با خودم  ......   

 

 


 دلخوش عشق شما نیستم 

 

ای اهل زمین  

بخدا معشوقه ی من بالای ست ./. 

زن...

  

« هر گاه در چشمان زنی می نگرم    

 با خود می گویم   

که آنجا    

دسیسه ای است نهان   

برای سرنگونی من...!» 

 

 

 

 

تقدیم...

 

 

 

 

تقدیم به تمام  معشوقه هایم  

که در همان اولین دیدار 

 زیبایی لبهایم را تحسین کردند  

اماتا آخرین همخوابگی نکوشیدند تا حتی ذره ای به درونم راه یابند.

متشکرم...

 

وقتی که عاشق شدم فرصت بیشتری پیدا کردم . فرصت بیشتری برای اینکه پرواز کنم و بعد زمین بخورم و این عالیست هر کس شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد تو این شانس را به من بخشیدی ... متشکرم

 

 

چه بیچارگی است زیستن در اینجا...

 

 

از این تودۀ متراکم نفس ها و بخارها و رنگ و بزک ها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن. و این است سر سام زندگی احمق و رغبت بارما،که باید تحملش کنیم و این میان چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان...زیر خاک و بالا خاک و پهلو خاک وسینه خاک وچشم و گوش پُر از خاک و سپس خاک و خاک و دگر هیچ ،کاش اصلا" در دریا می مردیم، کاش به جای تابوت وکفن ودفن وکافورو قبر، هر گاه که مرگ به سراغ ما می آمد،نزدیکانمان،نه دوستانمان، ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل،از خشکی وآدمهای خشک ِخشکی دور کند ولغزان بر سینۀ موج تا قلب دریا بَرد،تا در آنجا که آسمان از هر سو به دریا فرود می آید و جهانی دگر می سازد،تنهای ِتنها مرگ را دیدار می کردیم،ساکت و زیبا و آرام،بی نوحه و زاری و قیل وقالهای راستین و دروغین، عزاداران وتشیع کنندگان ومراسم غسل وکفن ودفن وخاک تعزیه داری وشب هفت ولباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره وغیره...که همه دست در دست هم دادند تا مُردن را زشت کنند و تنها حادثۀ صمیمی وصادق وجدی وعظیم ما را بر روی این زمین بیالایند و با پَست ترین تصنع ها و پیرایه های غلیظ و منفور زندگی در آمیزند...!