آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

 

 

چه نیروی عظیمی مشغول به کارند در همه شهرها و مناطق کشور ،کاش طرح فقرزدایی هم با این
قدرت انجام میشد!!!کاش به جای هزینه ای که برای نگهداشتن دختری در زندان میشود که تا اخر عمر مار زخمی شود و از دین و اسلام گریزان، یک شب به یتیمی پناه داده میشد تا جنبه دیگر اسلام نشان داده شود.

آیا کسانی که سالهای سال با این طرز فکر بوده اند که باعث شده لباسی اینچنینی بپوشند آیا با یک جلسه در خیابان واقعا ارشاد میشوند؟

آیا با این کارشون جوونها را دین گریزتر از قبل نمیکنند؟ نمیدوونم چقدر در این مورد نظرها رو خوندید ولی اینها باعث شدن هر نامسلمونی راجع به اسلام نظر بده ،اسلامی که میگه : "لا اکراه فی دین "

به خدا اگر اگه رضا شاه از این روش برای برداشتن حجاب استفاده می کرد حتما موفق میشد،چرا باید جوون ما تا یکی را میبنه که حجابش خوبه به جای اینکه بگه به! چه حجابی، چه وقاری، چه متانتی!!فوری بگه اوووه دوباره یه ننه حجاب فضول دیگه!!!!!

آیا با این طرحشون وجهه اونهایی که خودشون برای اعتقادات خودشون حجاب دارند خراب نمیشه؟

و سوال آخری که مدام تووی ذهنم پرسه میرنه اینه که چرا پدر و مادرهای ما تووی اوون شرایط حجابشون را حفظ میکردند و براش انقلاب کردند و ما که بچه های انقلابیم وتوی شرایط اسلامی بزرگ شدیم باید به ضرب پلیس حجاب بگیریم؟این وسط چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟

پ .ن: آهای مردم ایران،ما همه کار کردیم و همه چیز درسته ،فقط میمونه روسریهای خانمها که اگه اینکار را هم بکنیم ایران گلستان میشه!!!!

(از وبلاگ دوست خوبم مصطفی و همشهری عزیزم با وبلاگ(خرمشهر بهشت ویران) ). البته بی اجازه

 

نازنین نگام کن!نگاه تو ممنوعه
تو باید بخندی،اینجا آه تو ممنوعه
حرف دریا رو نزن برکه ی ما مردابه
نرو سمت شهر رویا،راه تو ممنوعه
توی کوچه ها صدای پای تو ممنوعه
هق هق ممتد گریه های تو ممنوعه
نازنین!سکوت تو صداتر از فریاده
باخته هر کس که به قانون قفس تن داده
بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن
صدای قدیمی تو تا ابد آزاده
نازنین!خیال پرواز تو قفس ممنوعه
نگاه کن!تو شهر قصه ها نفس ممنوعه
حتی پشت در بسته نمی شه ترانه خوند
میر غضب داد می زنه؛ترانه بس،ممنوعه
تو غروب حنجره،طلوع تو ممنوعه
شب می ترسه از صدات،وقوع خطر ممنوعه
سایه ها آخر خطن،آخه خط خوندنت
خط پایان شبه،شروع تو ممنوعه
نازنین!سکوت تو صداتر از فریاده...

 



 5دلیل برای خوشحال بودن؛
1ــ داشتن دوست خوبی مثل من
2ـــ داشتن دوستی مثل من
3ـــ فقط داشتن من
4ـــداشتن من
5ـــ من


 

برای پیکر فرسوده ی من،پناهی غیر ازین خسته تنم نیست


 

من از هجوم وحشی دیوار خسته ام
از سرفه های چرکی سیگار خسته ام
دیگر دلم هم برای تو پر نمی زند
از آن نگاه رذل طعمه دار خسته ام
اشعار من محلل بحران کوچه نیست
زین کرکسان لاشه به منقار خسته ام
از بس چریده ام به ولع در کتابها
از دیدن حضور علفزار خسته ام
چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد
از وا‍ ژه ی دو وجهی تکرار خسته ام
از قصه های گرم و نفس های سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام
هر گوشه از اتاق بهشتی ست بی نظیر
از ازدحام آدم و آزار خسته ام
اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دست های بی حس و بی کار خسته ام
از راز دکمه های مسلط به عصر خون
از این همه شواهد و انکار خسته ام
قصد اقامتی ابدی دارد این غروب
از شهر بی طلوع تبهکار خسته ام
من بی رمق ترین نفس این حوالی ام
از بودن مکرر بر دار خسته ام
من با عبور ثانیه ها خرد می شوم
از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام

 


اما نان
واژ ه ی زیبایی فقط برای نوشتن نبود
و آزادی را
پرندگان هوا به آدمیان سپرده بودند
داغ های سرد
سوزانده تر بودند
بر من ببخشایید شاعران!
پروانه ها
خبرچین کارخانه ی شمع سازی شدند
و چشم بره در شب قربانی
لفظی نیافت.



 نزدیک تر بیا
نزدیک تر...اصلا هیچ!
خودم می آیم
یک جوری می بوسمت که بوسه از شدت حسادت
حالی اش نشود چه بر فهم علاقه رفته است


از تو که گریختم
آسوده بودم که دیگر نیستی
تا
بلند بلند دوستت بدارم
و تو
دروغم را نشنوی!



برایت دست تکان نمی دهم
جای خداحافظی
جرزنی نکن
بر می گردم
با همین دست ها
پینه هایم خوب می شوند
این آخرین کوه قولمان است
دستان تو
دیگر برای من می شود.


این مشکل من بود و هست در عشق گلچین می کنم

 

 

یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار بود، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نشد .
ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود.
شب که وقت خواب رسید خانم تخت طبقهء بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت:

 

ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمائید؟
-
چه لطفی؟
-
من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟
-
من یه پیشنهاد دارم!
-
چه پیشنهادی؟
-
فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم .
زن ریزخندی کرد و با شیطنت گفت:
-
چه اشکال داره؟ موافقم!
-
قبول؟
-
قبول!
-
حالا مثل بچه آدم خودت پاشو برو از مهموندار پتو بگیر. من خوابم میاد. دیگه هم مزاحم من نشو!!!!!!!!! .

 

 


رنگ نگات از اولم خیلی منو تکون نداد،دستای عاشقت به من حس خوش جنون نداد
به هر کی گفتم که شاید یه روزی مال من بشی،روی خوشی به من و انتخاب من نشون نداد
درست مثه تقویمی که عوض می شه سر بهار،از ته دل دارم می گم خوب شد گذاشتمت کنار
از اولم دیده بودم تو چشم تو وفا نبود،همش با دیگرون بودی حواس تو به ما نبود
بی هوا هر وقت اومدم از راه دور ببینمت،دیدم که لبخندای تو هیچ کدومش به جا نبود
خیال نکن بدون تو سر به بیابون می ذارم،تو صحرا آواره می شم پا جای مجنون می ذارم
فکر نکنی که تو بری روز و شبم یکی می شه،از غم تو ترانه های تلخ و گریون می ذارم
از اولم محبتام تو قلب تو اثر نداشت،نصیحتام هیچ کدومش روی کارات ثمر نداشت
فهمیده بودم که دیگه ارزش موندن نداری،بریدن ازتو بردنه اصلا واسم ضرر نداشت
قولاو وعده های تو یه طبل پوچ و خالی بود،دوستت دارم گفتن تو هیچی نداشت پوشالی بود
شبی که سنگامو باهات واکندم و گفتم برو،تازه دیدم نخواستنت یه انتخاب عالی بود
خدارو شکر که قلب من اون دل سنگتو شناخت،خوب شد که قلب عاشقم هستیشو پیش تو نباخت
من تازه فهمیدم باید تو جاده های زندگی،قصر بلور و رویارو با عاشق حقیقی ساخت
با چشم باز می خوام برم پی یه سرنوشت نو،هر چی بوده تموم شده تو هم یه لطفی کن برو
این آخرین حرف منه بهتره باورت بشه،طاقت موندن ندارم دیگه نه من دیگه نه تو
درست مثه تقویمی که عوض می شه سر بهار،از ته دل دارم می گم خوب شد گذاشتمت کنار......



باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود آرام تلقین می کنم
با عکسهای دیگری تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را بیهوده تزئین می کنم
سخت است اما می شود در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این صد بار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام دیگر نمی گویم به خود
وقتی عروسی می کند آن می کنم این می کنم
خوابم نمی آید ولی از ترس بیداری به زور
با لطف قرص قد نقل یک خواب رنگین می کنم
این درد زرد بی کسی بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت ،دوستی با بار سنگین می کنم
هر چه دعا کردم نشد شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم
یا می برم یا باز هم نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مال منی نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست در عشق گلچین می کنم
کم کم زیادم می روی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم......


 

- خدای من اینجا دیگر چه جهنمی است ! من تقریبا هیچ دشمنی ندارم اما دوستانم با من

چنان رفتار می کنند که مجبورم شب تا صبح در اتاق خوابم قدم بزنم .        

   " وارل هاردینک

 

دست من نیست چه کنم...

 

 

دست من نیست چه کنم،عاشقتم
شعر هر روز و هنوز و هر دفم
واسه تو قلبمو قایق می کنم
می سپرم به دست دریای خدا
می شینم قایقو دریا رو تماشا می کنم
دست من نیست چه کنم،عاشقتم
می شینم یه عمر تماشات می کنم
عکس چشماتو می گیرم روی چشمام می زارم
از کنار باغ ناز خنده هات یه سبدبوسه می چینم به اتاقم میارم
دست من نیست چه کنم آخه من عاشقتم
حاضرم به خاطرت پشت خورشید بشینم
تو آسمون داد بزنم بذار مردم بدونن که دیوونم
آخه چیزی ندارم نشون بدم که عاقلم
آخه من عاشقتم
آخه من عاشقتم
آخه من عاشقتم...

 


روز اولی که دیدمت
تو نگاه فهمیدم که رسیدم بهت
اومدی جلو به من دادی دوتا دستت
خندیدی گفتی تنهایی شده بسه ت
بگو چرا یهو عاشقت شدم
چرا برای تو زنده می شدم
چون تو دست گرمت عشقو دیدم
من اونیم که به عشق می خندیدم
تو می گفتی عاشق شدی مثل من
نترس بیا جلو قلبتو بدش به من
حالا بیا بشین پیش من عشق من
واسه بوسه از رو لبات من تشنه ام
یهو دلمو گرفتی تو به بازی چون
گفتی اگه دوسم داری بهم ثابت کن
همه چیرو بهت ثابت کردم اما تو...

 

 

والنتاین مبارک...


 

 باز هم روز والنتاین رسید
روزی که معلوم نیست از کی و کجا وارد سنت ایرونی ها شد
در این روز که به روز عشاق نام گرفته دختر ها و پسرها برای هم هدایایی می گیرند
عروسک شکلات و گل سرخ
عروسک هایی که مدتها بدون خریدار بودن یک شبه قیمت بالایی پیدا کردن
خوکی که سالها پشت ویترین مغازه خاک می خورد و آرزو داشت کسی نگاش کنه
حالا کلی خاطر خواه پیدا کرده
بازم  شانس اورده که امسال قرعه به نام اون افتاد و عروسک خوک مد شد 

 

 

 

هفت خویشتن...

 

در آرامترین لحظه ی شب،هنگامی که در عالم خواب و بیداری بودم،هفت خویشتن من دور هم نشستند و نجوا کنان چنین گفتند؛
خویشتن اول:من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده ام،و کاری نداشته ام جز اینکه روز دردش را تازه کنم و شب اندوهش را بر گردانم.من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم و اکنون شورش میکنم.
خویشتن دوم:برادر،حال تو بهتر از من است،زیرا کار من این است که خویشتن شاد این دیوانه باشم.من خنده های او را می خندم و سرود ساعت های خوش  او را می سرایم،و با پاهایی که سه بال دارد اندیشه های روشن او را می رقصم.منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم.
خویشتن سوم:پس تکلیف من،خویشتن عشق چه می شود،که داغ مشعل سوزان شهوات وحشی و امیال خیال آمیز هستم؟منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم.
خویشتن چهارم:از میان شما،من از همه نگون بخت ترم، چون کاری به جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من نداده اند.منم آن خویشتن طوفانی که در سیاه ترین درکات دوزخ به دنیا آمده ام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم.
خویشتن پنجم:نه،منم آن خویشتن اندیشمند،خویشتن خیالباف،خویشتن گرسنگی و تشنگی،آن که مدام در پی چیز های نا شناخته و چیز های نیافریده می گردد  ودمی آسایش ندارد،منم که باید شورش کنم،نه شما.
خویشتن ششم:من خویشتن کارگرم،خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند روزها را صورت می بخشم و عناصر بی شکل را به شکل های تازه و ابدی در می آورم،منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه ی بی قرار بشورم.
خویشتن هفتم:شگفتا که همه ی شما می خواهید در برابر این مرد سر به شورش بردارید،زیرا یکایک شما وظیفه ی مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید.آه،ای کاش من هم مانند شما بودم،خویشتنی با تکلیف معین!ولی من تکلیفی ندارم،من خویشتن بی کاره ام،آن که در لامکان و لازمان خالی و خاموش نشسته است،هنگامی که شما سر گرم باز سازی زندگی هستید.ای همسایگان ،آیا شما باید شورش کنید یا من؟
هنگامی که خویشتن هفتم این گونه سخن گفت،آن شش خویشتن دیگر با دل سوزی به او نگریستند ولی چیزی نگفتند،و هر چه از شب بیشتر گذشت یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب رفتند.


اما خویشتن هفتم همچنان چشم به هیچ دوخته بود،که در پس همه چیز است.......

 

چگونه دیوانه شدم...


 

از من می پرسند که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد:
یک روز،بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند،از خوابی عمیق بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اند
_همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم.
پس بی نقاب در کوچه های پُر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد،دزد،دزدان نابکار»
مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم،جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد«این مرد دیوانه است»
من سر برداشتم که او را ببینم؛
خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسیدو من از عشق خورشید مشتعل شدم،و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم
و گویی در حال خلسه فریاد زدم«رحمت،رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛
آزادیِ تنهایی ،و امنیت از فهمیده شدن،
زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.
ولی مبادا که از این امنیت،زیاد غره شوم.
حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است........

 

سی دی رو بشکن...

 

و

هیچکی نگفت یه دختره تنها تو این شهر شلوغ

بین نگاه هرزه مردم سرتا پا دروغ

چه حالی داشت وقتی همه آرزوهاش مرده بودن وقتی که دستای پلید

آبروشو برده بودن

هیچکی نفهمید چی کشید وقتی که مرگشو میدید توی هجوم نعرها هیچکی صداشو نشنید

 

بدون دروغ نیست این حرفا داره صحت همه ی ما شدیم یه مار چارو سه خط ماییم باعث درد ماییم باعث مرگ

 غیرت ایرانیارو صاعقه زد

 

حرفا بحثا رفت رو اعصاب شد کابوس مرگ

کم کم خواست به صدا دربیاد ناقوس مرگ

 

دختر ایرانی ناموس تو ناموس من...

چرا کاری کردیم که خود خودش بره به پابوس مرگ

  

تف به اون پسر که چقدر میتونی کثیف باشی کاری که تو کردی بدتر بود از اسید پاشی

 

تو که حاضری خودترو بکشی واسه حسین تو که محرما سیاه می پوشی واسه حسین

حسین گفت اگه نداری دین باشیم آزاد مرد

 نه اینکه واسه یه سی دی کنیم بازارو گرم...

 

پس کجا رفته غیرت مردای این شهر شلوغ

تموم شهر پر شده از مردم سرتا پا دروغ.