آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

طرز تهیه یک سفر خیال انگیز...

 

 

من می خوام شما رو به یه سفر خیال انگیز ببرم.یه سفر عجیب و اسرار آمیز که مطمئنم هیچکدوم از شما به اونجا سفر نکردید.فقط کافیه که به حرفام و دستوراتی که می دم با دقت و تمرکز گوش بدید.در این صورت من تضمین می کنم این بهترین لذت بخش ترین و کم خرج ترین راه ممکن برای این سفر می تونه باشه...

 

 

خب حالا اگر آماده هستید لطفا بدنتون رو در حالت ریلکس قرار بدید،عضلاتتون رو همراه بازدم به بیرون از بدنتون منتقل کنید.اگه یه لباس بلند سفید هم بپوشید دیگه معرکه اس.به هیچ چیز فکر نکنید.ذهنتون رو از فکرهای زائد که باعث انقباض و خستگی اعصاب شما می شن تخلیه کنید.حالا لطفا آروم و راحت دو تا نفس عمیق بکشید و نفس سوم رو توی سینتون حبس کنید و تا زمانی که نگفتم رها نکنید.حالا به نقطه ای در مقابلتون خیره بشید.تصاویری که توی اون نقطه دارن شکل می گیرن ببینید.تصاویری که براتون جذاب هستن و به شما احساس لذت می دن.اون دورها یه ابر گنده و سیاه رو می بینید که یهو شروع می کنه به باریدن.قطره های بارون همینکه از دل سیاه ابر جدا می شن هر کدوم به یه رنگ در میان: قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید.قطره های بارون آروم آروم پایین میان و تلالوء خیره کننده ی رنگهاشون چشم شمارو نوازش می ده.قطره های بارون به زمین می رسن واز برخورد هر کدوم از اونها با زمین یه درخت سبز می شه و بعد یهو همه جا پر از درخت می شه.درخت های قد کشیده با شاخه های پیچ در پیچ.در خت های عجیب با رنگهای جورواجور:قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید.درخت ها بزرگ می شن شاخ و برگهاشون بیشتر می شه تابستون می شه پاییز می شه زمستون میاد بالاخره بهار و درخت ها شکوفه می دن و شکوفه ها میوه می شن.میوه های خوشمزه و آبدار.میوه های درشت و شیرین.میوه هایی با رنگهای جورواجور:قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی قرمز زرد آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدن.لطفا نفستون رو رها نکنید.میوه ها رسیده می شن و آدما میان سراغ اونا.اما دستشون به میوه ها نمی رسه.پس می رن سراغ نردبون ها.نردبون های بلند نردبون هایی از چوب درخت.چوب هایی عجیب و صاف چوب هایی با رنگهای جورواجور: قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید. آدمها نردبون های رنگی و بلندشون رو که تا نوک درخت ها می رسن روی زمین می زارن.به درخت تکیه می دن و میوه های رو می چینن و با لذت می خورن.با خوردن هر کدوم از اون میوه ها یهو چشاشون برق می زنه درشت می شه خیره می شه گریه می شه خنده می شه سنگی می شه رنگی می شه.رنگ های جورواجور:قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید.آدم های چشم رنگی راه می رن می خندن گریه می کنن عاشق می شن بالا می پرن پایین می پرن داد می زنن همدیگه رو می بوسن حرفای عاشقانه تحویل همدیگه می دن سر همدیگه کلاه می ذارن همدیگه رو گول می زنن.کم کم حالشون بد می شه سرفه می کنن دولا می شن سراشونو توی دست می گیرن دلهاشونو می گیرن و استفراغ می کنن.استفراغ های عجیب.استفراغ هایی با رنگهای قرمز آبی زرد زرد قرمز آبی آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید.آدم ها روی زمین می افتن غلت می زنن جون می کنن دست و پا می زنن.قیافه هاشون عوض می شه چشماشون از حدقه بیرون می زنه.کور می شن گشنه می شن سیر می شن پیر می شن و می میرن.مرگ های عجیب و باور نکردنی.مرگ هایی با رنگ هایی جورواجور:قرمز زرد آبی آبی قرمز زرد زرد آبی قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید. آدم ها می میرن و جای هر کدوم از اونا یه قبر ظاهر می شه.قبر هایی با سنگ های عجیب که روی اونا عکس شونه و قیچی حک شده.قبر هایی با سنگ های صاف و صیقلی.سنگ های نقش برجسته و خوشکل. سنگ هایی با رگه های زیاد.رگه هایی با رنگ های جورواجور: قرمز زرد آبی آبی قرمز زرد زرد آبی قرمز و هزار تا رنگ جور واجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.لطفا نفستون رو رها نکنید. چون حالا دیگه نمی تونید رها کنید.شما مُردید.چون یه آدم نمی تونه این همه مدت نفسشو حبس کنه.این بی درد ترین بهترین و راحت ترین راه برای رفتن به یه سفر خیال انگیزه.روشی که از گلوله و سیانور خیلی بهتره.حالا جای شما توی یکی از اون قبر هاست.قبر هایی با سنگ های عجیب که روی اونا عکس شونه و قیچی حک شده.قبر هایی با سنگ های صاف و صیقلی.سنگ های نقش برجسته و خوشکل.شنگ هایی با رگه های زیاد.رگه هایی با رنگ های جورواجور: قرمز آبی زرد،زرد قرمز آبی،آبی زرد قرمز و هزار تا رنگ جورواجور دیگه که تا حالا توی عمرتون ندیدین.......

نویسنده:مهدی شفیعی زرگر

 

 

 

 

این روزهای عجیب هم می گذرد ...

 

 

عجیب نیست من این روزها دروغگو شده ام،عجیب این است که همه دروغگو شده اند.خوب به من چه ربطی دارد دوست عزیزم دلش می خواهد به من دورغ بگوید و من هم باید مثل احمق ها باور کنم خوب هر چه باشد سالهاست که با هم دوستیم وتوی رفاقت نگفتن چند تا دروغو مهمل و کلاه گذاشتن و کلاس گذاشتنو خلاصه زیر آبی رفتن وزیرآب زدنو غیره وغیره که معنی نداره . داره؟

عجیب نیست من این روزها تودار شده ام،عجیب این است که صمیمی ترین دوستت هم دیگر نم پس نمی دهد و هر کاری می کنی نمی توانی بفهمی دیروز کجا می رفتو با چه کسی قرار داشت.دلیلش هم این است که او باید تمام چیک وپیک های زندگی من را بداند ومن نه!

عجیب نیست من این روزها تنها شده ام،عجیب این است که دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد.اعتماد می کنی سوء استفاده می کنند اعتماد نمیکنی می گن چرا تو خودتی وبهت میگن افسرده،منزوی... یا همون دیپرس خودمون بابا!

عجیب نیست من این روزها حساس شده ام،.عجیب این است که زیادی پر توقع شده ام دلم می خواهد کسی دوستم داشته باشد.به حق چیزهای ندیده و نشنیده!

عجیب نیست من این روزها زیاد می خوابم،عجیب این است که همه توی بیداری خوابند. حداقلش توی خواب دیگر حوصله ات سر نمی رود.تمام روز را می خوابی شبها بیداری،غرغر های بقیه را نمی شنوی و کم کم تبدیل به جغد می شوی.همین!

عجیب نیست من این روزها عصبی تر شده ام،عجیب این است که دیگران هر کاری دلشان بخواهد می کنند و توی خیابان هر چه دلشان بخواهد می گویند ومن باید خفه بشوم تا به آنها خوش بگذرد.ومی گذرد!

عجیب نیست من این روزها عجیب شده ام.

 

  کسی نیست به فکر اشکات کم بنال

 تویی ابهام یه تصویر تو خیال

توی گیرو دار خنده ای محال

رفیق روزای تنها زدگی

تو رو دوست نداره هیشکی کم بنال.


قرار بود پاکت سیگاری برایت بگیرم

تا دلهره ات را دود کنی

بی شک پلک های تو

سبکتر از این حرفهاست

چشمان تو اگر شاعر نبودند

این همه اشیاء توی مردمک زندگی ات راه نمی رفت

حالا پس از بارها

این بار بار آخر است

شب را حوصله می کنم تا روز تحمل مرا بشمارد

در را هم به روی کس دیگری باز نمی کنم

راستی گفتم:پاکتی سیگار

آخرین نخت را خاموش نکن

راه طولانی ست و این آدمها نمی دانند

روزی اجسادشان بر دستان تابوت باد می کند

یا آنقدر

حسرت به گور می برند که دیگر جایی برای دفن جسد نمی ماند

آن وقت که تو هم دیگر

بوی تعفن شان را تحمل نمی کنی.

 

 

سطر نوشت...

 

 

 

به تقویم خط خطی روی میز نگاه می کنم.امروز روز…ماه…و سال 86 است و سالهاست که صدای شعر جنوب توی کوچه های زخمی می پیچد و سالهاست شاعر با گوشه های خودش تنهاست.

 

 

 

ومن

خسته تر از همیشه

از جستجوی خویش آمده ام.

 

 

 

 

دیوانه ای که در تب تو می گداخت،مُرد

بازار فتنه به قلبش نساخت،مُرد

یک شب نشست پای قمار ستاره ها

خود را درون این غزل خسته باخت ،مُرد

آن شب به ساز این کلمات پریده رنگ

وقتی که چشمان تو را می نواخت،مُرد

امضا

مردی که با تو غزل خیزمی شد

دیوانه ای که تو را می شناخت

مُرد.

 

 (ابوالفضل عماد آبادی)

از خرمشهر      

 


 

می ترسم با گوشه های خودم به گوشه های خانه دل ببندم

می ترسم

با تنم زیر درخت به سبزی جنگل ها خشکم بزند

به دست هایی که برای بازی کم داشتیم

و بگویم آنقدر پوست کندم

آنقدر رفتم

و آمدنم

به خاک نشسته ی مادر است

که به زاد و ولد

عادت است

چقدر توی چارچوب های بی در عکس انداختم

تا بخندم

گریه کنم

انسان متولد

توی بی کسی اش می ماند

انسان متولد

توی شناسنامه می ماند

از من گذشته است

سر گذشتی که بر گردن تو بود

حالا خیلی دیر است برای سردرد هایم

هی دستمالی ببافی.

 

(محمود بغلانی)

از خرمشهر

 


 

چهار شنبه

همزاد زمین

و قرن ها زیستیم

که پدر اساطیری مان

در احساس کاذب

احاطه شد

درخت بینایی را چشید

و در هویتی موهوم

فرو رفت

اتهامش

ما را در منم غرق

و زنده به گور

تمدن فنا ناپذیر کرد

اینک انسان

شاعر سودا زده ایست

که همخانه جنینی متروک  است.

 

(نادر حمیدی)

از خرمشهر

 


 

من خطوط مرده ی چشم تو را می خوانم

تا به جریان تو پیوند شود جریانم

مثل یک کودک بی کس که خیابان گردست

با کمی عشق خودم را به تو می چسبانم

این همه دردکشیده ام که بیایی با من

تا تو را در تله ی وسوسه بگردانم

زندگی فکر بزرگی ست که در من افتاد

مثل یک لخته که بسته در شریانم

ریشه هایی که به معنای تو در ذهنم بود

باز بیرون زده از مرحله ی ایمانم.

 

(عباس آلبوغبیش)

از خرمشهر  

 


کاش می دانستی

آن سایه ی لرزان

در دل آن شب سرد

از پس پنجره آرام گذشت

با تردید

و اندکی بعد

در خم کوچه گم شد

شکل تنهایی یک حادثه بود

که دنبال دلیلی می گشت

تا بگوید

فعل بودنم به صیغه ی آخر رسیده است.

 

(مهدی کرمی)

از خرمشهر

 


به دوری از نگاهتون من دارم عادت می کنم

درسته هر شب تا سحر فقط شکایت می کنم

بد نمی گم من از شما عاشقتونم به خدا

منو ببخشین می دونم دارم جسارت می کنم

خاطره های منو ما دیگه فراموش نمی شه

به عکسای روی دیوار نگاه حسرت می کنم

رویایی رو که با شما شونه به شونه ایستادم

نگین باید خط بزنم احساس غربت می کنم

شما حرفاتونو زدین که راه ما دو تا جداست

اگه می بینین آرومم دارم رعایت می کنم

دستات بوی کوچ میده مرد سر به هوای من

واسه رسیدن به شما فقط عبادت می کنم.

 

(شکوفه مرادی)

از خرمشهر 

 

 


زن از قطار گذشتو قطار با مرد از...

زنی که رفتن او را نگاه می کرد از...

زنی که با همه خواهش و نیاز خودش

رسیده بود به پایان عشق دلسرد از...

گذشته ای که به جانش هجوم می آورد

هجوم خسته ی یک عمر حسرت و درد از...

از این اتاق به بعد او به گریه می افتد

و خاطرات خود را به یاد آورد از...

شبی که مرد به او گفت دوستش دار

و روز بعد جدا شد قطار با مرد از...

و زن که توی سکوتش بلند زمزمه کرد

شبی از این همه شب ها قطار برگرد از.  ..

 

(سمیرا چراغپور)

از خرمشهر  

 


هفت سین

این سفره ی لعنتی

آنقدر سین کم آورد

که آخر پدرم مجبور شد

سکته کند.

 

(غلامرضا اسن)

از خرمشهر  


 

و بعد شروع می شوم

در این مکعب سخت

که ضلع هایش را هم به بازی می گیرد

در بلندی ناخن هایم

کودکیم را کوتاه می کنم

و ذهن

بو می گیرد از کسانی که گذشته اند

جا می مانم

در دفتر های کاهی که رنگ انار گرفته اند

تا خیال پایین امدن نداشته باشم

از شبهایی که مادر برایمان غُصه می گفت.

 

(سارا معماریان)

از خر مشهر         

 

 

 

 

 

پ.ن:  آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد  بازی کاغذی ماست بخند آن خدایی که بزرگش خواندی  به خدا مثل تو تنهاست بخند

 

سارا...

 

به مادرم گفتم دیگر تمام شد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.

همینجوری...


چند ماهی می شه دیگه انجمن شعر نمی رم بعد یک سری از اتفاقات که چندان مهم نبود مثل رفتن یا نرفتن من به انجمن ،اما دلتنگی ها بود چرا خوب هم بود به هر حال همینطوری سر شوخی  پشت گوشی به شکوفه گفتم که اگه  تو انجمن ادعاش می شه ترانه هاش حرف نداره و واسه مجوز ش به هر دری می زنه خوب یه ترانه بگه که اسم من توش باشه
خلاصه یه کاغذ برام فرستاد که:.

 

برام دعا کن نپوسم تو پرسه و بد رنگی
تو بستر فاجعه تو فصلای دلتنگی
برام دعا کن نشکنم تو جمع این تبر زنا
تو بطن بی ترانگی تو این شبای بی شفا
برام دعا کن هم قسم من دیگه لبریز شدم
دیگه به رسم سایه ها حریم پاییز شدم
تو این فضای بد و تار  تو این هوای پر حصار
تو بهترین بهانه ای،سارا دعام کن بی شمار
دعا کن از همیشه ی حادثه ها رها بشم
 آرزو کن یه روز منم معجزه ی دعا بشم
گاهی فراموش می کنم نشونی خدا کجاس
نگاه من یه عمره که با طرح گریه آشناست
تو وسعت حضورمی ،تو معنی غرورمی
خودی تر ار نفس بهم تو آرزوی دورمی
سارا اگه یه روز دیدی ترانه هام جون می کنن
بدون که دارن قصه ی سردی دستاتو می گن.

 
 

 

 
پ.ن : (مرا به گمنامی آشناست سارای کودکیم مرد تو زنده باش تو زنده بمان) ....... ببخشید شما؟

 

بدون اینو یه روزی عشقو بهت نشون می دم...

 

اگه حتی بین ما فاصله یک نفسه نفس منو بگیر
برای یکی شدن اگه مرگ من بسه نفس منو بگیر
اگه با مردن من تو به دیدنم میای نفس منو بگیر
اگه تو می خوای تا زنده م چشاتو ازم بگیری نفس منو بگیر .


به ناخن هایم لاک قرمز می زنم و از بلندیشان شاد می شوم،کفشهایی با رنگهای سرد می پوشم و آرایشی مات می کنم،مو هایم را هم تازگیها مثال پر کلاغ کرده ام.
مسعود می گوید تا بحال توی شهر کسی را ندیده که این رنگ کفشی به پا کند ؟!؟! او می گوید مانتوی بلند عجیب به من می آید و من بهتر از خودش می دانم این را،اما می خواهم فکر کنم دارد مرا خر می کند که مانتو  کوتاه چین چینی ام را نپوشم.
تازه می گفت که کفشهای پاشنه بلندم را پا کنم،اینجوری بیشتر شبیه خانم ها می شوم،اما نمی دانست که دلم می خواهد از او کوتاه تر باشم و کمر درد را بهانه می آوردم
حتی برایم یک ر‍‍‍‍‍‍ژ مایع به رنگ صورتی کمرنگ خرید که دیگر از آن ماتیک های سرخ نزنم و من فهمیدم.
 به او گفتم از رژ مایع روی لبهایم احساس سنگینی می کنم،از پوشیدن لباسهای بلند اجباری هم احساس سنگینی می کنم،مسعود می گفت شاید چاق شده ای؟؟؟
اما من که خیلی لاغرم حتی زیر چشمانم گود رفته و سیاه شده اند،  آینه می گوید معتاد ها هم اینجوری نیستن  ؟! اما به جان خود مسعود من فقط یکبار تنها یک پک به سیگار زده ام.
مسعود می گوید صبح ها ورزش کن و من از همین حرف او هم احساس سنگینی می کنم و  داد می زنم هذیان می گویی؟؟؟ و او بلند بلند بلند و کوتاه می خندد و  من لجم می گیرد....
از رفتارهای بدم می گویم و می گویم از هر چی که هست و نیست در وجودم...مسعود می گوید با کسی که دوستش داری هم همین رفتار را خواهی کرد.و اصلا نمی خواهد باور کندکه دوستش ندارم شاید!!
شبها فکر میکنم .به جان عزیزترینم تا روشنی آسمان گاهی تا حد دیوانگی و سر به دیوار زدن هم فکر میکنم ،حتی گاهی آنقدر بیدار می مانم که دیگر شب بعدش می خوابم و حس می کنم دیگر دیوار می خواهد بکوبد توی سرم.
اما به هر چیزی که فکر کنم به مسعود فکر نمیکنم حتی نمی دانم به چه چیز او باید فکر کرد ؟!
 تکلیفم را خودم بهتر از هر کسی می دانم حتی بیشتر از مسعود که سعی میکند مرا از چنگ خودم در آورد....
شما مسعود را نمی شناسید،با اینکه ناخن هایم را کوتاه کرده ام چار چنگولی خودم را چسبیده ام تا او برسد........

 


 سلام عزیزترینم
 راستش را می گویم ،چیزی از تقدیر نمی دانم اما تو را می خواهم
مرا ببخش عزیزترینم،اینجاهوا بد است آسمان خاکی ست و آبها گل آلودند
اما من زلالم و شفاف،مرا ببین؟ نه عزیزترینم،رنگ چشمانم را نه!
قطره های فراری از زادگاهشان را
مدتهاست عزیزترینم منتظر چیزی از تو غیر از سلام و احوالپرسی ساده ام
چیزی متفاوت و کمی عجیب و ...آنقدر که قلبم بایستد
اما تو عزیزترینم همیشه آرام ،جذاب و نجیبی.من عجول،عاشق و محتاج
نگاهم می کنی عزیزترینم،در دلم می گویم  می خواهی چیزی بگویی؟
 و باز سکوت برای تو،نه!شاید این وهم برای من
 کاش در دلت بیفتد  این بار هوسم
نمی خواهم باز بر گردم بی تو و تنها یاد تو بیاید با من
کسی می گوید بگو با او حرف دلت را،مرگ یکبار و شیون هم
می گویم راست می گوید و بعد پشیمان می شوم تا تو بگویی
اگردیگر نا امید برم گردانی ، دستهایم را برایت نگه نخواهم داشت.


پ.ن:

[ web | email ]
 
شاید گناه گناه زیستن بود وبیهوده برایت سرودن وگرنه من که تو را نمیخواستم برای خویش برای قلب ساده ام میخواستم ....وهمین
پاسخ :
متن به این زیبایی؟

اما ای کاش اسمتون رو هم می نوشتی...

 

جمعه 5 مرداد ماه سال 1386 ساعت 4:40 PM

 

                                                   

 

انحنای نرم آرامش...

 

 

... انحنای نرم صندلی ها آرامم میکند. همان روزی که در مغازه دیدمشان ، این لحظه های آرامشِ نشستن روی آنها را حس کردم. با امیر که رفتیم بخریمشان ، رنگ هیچکدام را نپسندیدم. سیاه و زرد را امیر انتخاب کرد. این رنگها ، آرامشی را که آن انحناهای نرم ، ایجاد میکردند، از بین میبردند. این چیزها را به امیر نمیگویم. حالا هم زیاد به رنگ آنها توجه نمیکنم. اگر این لکه یِ قهوه ای روی گردیِ زردِ پلاستیکی نبود ، تا ظهر می نشستم کنار این انحناهای نرم.
زل میزنم به کاشی های قهوه ایِ آشپزخانه. سه سال پیش که اینجا آمدیم ، کاشی ها سفید بودند با یک گلِ آبی کوچک در گوشه هایشان. یادم نیست ، شاید به خاطر همان کاشی ها بود که از بین
همه ی خانه هایی که دیده بودیم ، این یکی مرا انتخاب کرد.
امیر داد عوضشان کردند. دوستشان داشتم. کاشی کارها ، تیشه میزدند و می شکستند و می کندند کاشی ها را. در آشپزخانه نمی ایستادم که ببینم. هنوز یکی از ان کاشی ها را با گلِ آبی ِ کوچکش ، نگه داشته ام. شکسته است. گذاشته ام توی کابینت ، پشت استکان نعلبکی هایی که امیر دوستشان ندارد. اگر ببیندش میگوید : " بچه نشده ای ! بچه بودی ، نخواستی بزرگ شوی هیچوقت ! " .
قند دمِ دستم نیست. شکرپاش روی میز است. بلوری است با در زرد.امیر همیشه چای را شیرین میکند و میخورد. من فقط با نان و پنیر صبحانه ، چای شیرین میخورم.  امیر با کره و مربا هم چای شیرین میخورد. من حتی فکر آنهمه شیرینی را که میکنم، یک جوری میشوم مثل حالا. بلند نمیشوم قند بیاورم و با فکر آنهمه شیرینی ، چایم را که دیگر حبابی رویش نمانده است، تلخ و سرد میخورم.
لیوان را میگذارم کنار لکه ی گرد قبلی روی رومیزی زرد پلاستیکی. برش میدارم ، هشت لاتین ساخته ام. خوشم می آید. میشود با این لکه های گرد که با هر بار گذاشتن و برداشتن ، کم رنگ تر میشوند ، گُل ساخت.
امیر میگوید : " چکار میکنی صبح تا شب توی خونه ؟ "
رومیزی زرد را جمع میکنم و پرت میکنم توی ظرفشویی. آرام میشوم. حالا میشود تا ظهر اینجا نشست. هوس چای میکنم. حوصله ی سر و کله زدنِ دوباره با حبابها را ندارم. لیوان خالی را سًر میدهم روی میز و نگاهش میکنم. صدا میدهد و میرود تا لبه ی میز. نمی افتد. ترسیده است. میخندم. جلوی خنده ام را میگیرم. امیر نیست که بگوید:" دیوونه ها اینجورین فقط !" .  میخواهم باز هم بخندم. می ترسم از خودم. لیوان را برمیدارم. دلم میخواهد پرتش کنم توی ظرفشویی. لیوانها را امیر میخرد. شش تا بودند. حالا فقط دو تا مانده است. وقتی اینها را هم خرید ، مثل همیشه گفت: "همه رو با هم نشکن تو رو خدا ! ".  لیوان را محکم نگه میدارم که از دستم سًر نخورد. به خدا چهار تای قبلی موقع ریختن چای شکستند. به امیر میگویم ولی او حرف خودش را میزند :" خودشون رو از دست تو خلاص کردن !"
انحنای نرم این صندلی ها را به هم زد این لیوان.پرتش میکنم توی ظرفشویی. صدای شکستنش را دوست داشتم. به امیر میگویم که این یکی را خودم پرت کردم و شکستم. حتما میگوید:" راستگو شدی چوپان دروغگو ؟! ".
نفس عمیقی میکشم و بدنم را  کِش میدهم. استخوانهایم تک و توک صدا میکنند. خمیازه میکشم و آخرش میگویم :"آخیش". امیر از این کارها بدش می آید. دوست ندارد کسل باشم و ناله کنم و حتی گاهی بگویم آه یا آخیش. سرِ حال میخواهدم. لذت میبرد از زندگی. ورزش صبح، نان تازه، صبحانه، رادیو، کار، چرت عصر، عصرانه، چای، روزنامه، تلویزیون، شب، من، خواب. دقیقه به دقیقه ی کارهایش را حفظ شده ام.
میگوید:" لذت ببر از کوچکترین لحظه های زندگیت !"
من تا به حال به او نگفته ام که گاهی این کار را میکنم. یک بار که از لذت بازی با حبابهایچای برایش گفتم ، چشم از روزنامه اش گرفت، نگاهم کرد ، سری تکان داد و هیچ نگفت. و من دیگر هیچوقت نخواستم از لذتهای کوچک زندگی ام برایش چیزی بگویم.
انگشتهایم را صدا میدهم یکی یکی. نیست که بگوید:" نکن مفصلات داغون میشن".  ومن میدانم که مفصلهای من خیلی وقت است که داغان شده و چون او از این صداها نفرت دارد، مخصوصا وقتی که روزنامه میخواند، می گوید.حتی ساعت که تیک تاک میکند. چهره اش ، پشت روزنامه درهم میرود و چپ چپ نگاهم میکند.
ساعت چند شد؟ حوصله ندارم بروم توی هال و ساعت را نگاه کنم.
هیچوقت نشد بنشینم اینجا و آن آرامشی را که در انحنای نرم صندلی ها در ویترین مغازه دیده بودم، حس کنم.
پناهگاه خوبی است کنار این میز و صندلی ها. امیر میگوید:" یعنی اینقدر از اینا خوشت میاد؟ " . به او از آرامش و انحنا چیزی نمیگویم. میخندم. میگوید: " دیوانه ! بلند شو بیا پیش مهمونا ، زشته !". و هیچوقت به من نگفته است :" دیوونه !". صمیمیتی که در دیوونه هست در دیوانه ، عین نفرت است.
میروم پیش دستی مهمانها را تمیز میکنم، دوباره برایشان میوه میگذارم، چای میریزم، بی کف. مینشینم کنارشان. شیرینی تعارف میکنم. حرفهایشان را با سر و لب تایید میکنم و میخندم.
همیشه همه مهمانهایش شبیه خودش هستند. حرفهایشان. خنده هایشان.
وقتی میروند ، امیر پشت سرشان حرف میزند و خوابش که گرفت داد میزند :"بیا بخواب، خسته ای.". و من میدانم که از سر و صدای ظرفها متنفر است
کنارش که دراز میکشم ، میگوید" آستینات چرا خیسه؟".تا لباسم را عوض کنم و بخوابم، خوابیده است.
استینهایم را نگاه میکنم. خیس نیستند. هنوز ظرفها را نشسته ام. میخواهم بلند شوم.فکر عطر لیمویی مایع ظرفشویی، حالم را به هم میزند.
بلند میشوم. نشستن روی صندلی هابه اندازه ی نگاه کردنشان، آرامش نمی دهد.
زردی صندلی ها اذیتم میکند. میروم کنار ظرفشویی. لیوان شکسته ، رومیزی زرد و مایع ظرفشویی تنم را مور مور میکنند. بر میگردم. سرم داغ میشود. در کابینت را باز میکنم. یک فنجان بر میدارم با نعلبکی بزرگش. سفیدند با گلهای کوچک آبی. آب دهانم را فرو میدهم. چرخیدن زمین را زیر پاهایم حس میکنم. دلم برای کاشی شکسته لک زده است. برش میدارم از پشت ظرفها. می بوسمش.دست میکشم روی نقشهای برجسته اش. میگذارمش روی میز. دست میکشم روی فنجان. میگذارمش زیر شیر سماور. قوری را بر میدارم. بالا میبرم و چای میریزم. شیر سماور را باز میکنم. فنجان زود پر میشود. پر از کف. سر میرود. نعلبکی هم پر میشود. قوری را بالاتر میبرم. میخندم. نمی ترسم. سینی زیر سماور پر میشود. قوری خالی میشود. شیر سماور را نمی بندم. کف آشپزخانه و کف پاهایم داغ و خیس میشوند. دستم را زیر شیر سماور میبرم ، کاسه میکنم، میسوزم، پر میکنم، می پاشم به صورتم. میخواهم حبابهای توی فنجان را ببوسم. می سوزم. می سوزم. پوست می اندازم. فنجان را خالی میکنم روی سرم. جیغ میزنم از سرخوشی. میخندم. داغ میشوم. میچرخم. میچرخم. میچرخم. دهانم کف میکند. جایی را نمی بینم از بخار. دست ندارم انگار . چشم ؟ نمیدانم. می نشینم روی زمین، کف آشپزخانه را زبان میزنم .....

 


پی نوشت: انحنای نرم آرامش، داستان منتخب منتشر شده از علی صالحی


 

صورت زرد من از خوشرنگی توست...


سلام، 

   اینبار چند تا از شعرای جدیدمو می ذارم بعداز چند ماه که نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود  که اصلا حرفی برای نوشتن نداشتم  به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد و می خوام که بی رحمانه نقد بشه. البته این رو هم بگم این چند تا شعر متفاوت هست با کارای قبلیم ،شاید شعر های سپیدم رو هم توی پست های بعدی بذارم .......

 شعر ۱

تا ده می خوابم
حتی خواب دستهایت نشانم نمی دهد
دروغ اندازه می گیرم
و عادت می کنم هر شب
بازبرای شعر
از تو قرض هایی کنم.

شعر۲ 

سهمی نمی خواهم
اما چشمهایم را ارزانی اش نکن
حالاتا چند می مانی و چند خواهش از من
که سبز بماند چشمهایت؟

شعر۳ 

بین فاصله و ذهن
دیشب
غیبتت بود.
نشنیدم چه کسی گفت؛
امشب با تو قراری دارد!

 شعر۴

حرفهایت یادم نیست
وقتی پیراهن تو
سبز می زد توی چشمانت.
گفتی انگار مریضم هر روز
امروز هم نفهمیدی
صورت زرد من از خوشرنگی توست؟

شعر۵ 

می مانم 
برای شبهایی که می آیی
هر شب؛
.سیاه سفید سبز
خواستی شکل دیگر بیا
امشب خوابم نمی آید!

 




من تازگی ها آدم حسابی شده ام و برای ماشینم دزدگیر گذاشته ام و بی اعتمادی ام به تمام آدم ها را اینگونه با جیغ ممتد یک آژیر

بنفش به گوش فرشته های مغضوب هفت آسمان می رسانم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرامی که از کنارم می گذرند و قفل مرکزی چارپای مرا توهین به آدمیت نمی دانند.

کلید را در قفل می چرخانم با آنکه می دانم این توهین آشکاری است به همان کیف قاپ ساده ای که یکبار قفل ضریح آقا را بوسیده است. توهین است به همه جانیانی که یک بار به جان مادرشان قسم خورده اند. قفل توهین است به اعتماد....توهین است به درهای باز

من تازگیها کمی شاعر تر شده ام و هی پای شعر هایم را امضاء می کنم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرام تو که رنجمویه های مرا زخم های پنهان خود می دانی. این واژه های حک شده بر دیوار زندان چه فرق می کند مال من باشد یا مال یکی از هم سلولی های من یا مال پرنده ای محبوس در گوشه آسمان.

من حق دارم دانای کل باشم! حق دارم دنیا را نصیحت کنم اما تو هم حق داری از حرف های گنده تر از دهانم خرده بگیری و فکر کنی این روزها یک چیزیم شده است که دم از آدمیت می زنم. منی که تا همین دیروز پاییز باغ ملی را بی رحمانه زیر پایم لگدمال می کردم ،   منی که یکبار به فکر زنان چشم انتظار آسایشگاه نبوده ام ... منی که تا امروز تنها هفت بار عاشق شده ام چگونه می توانم به چشم های مهربان و آرام تو بیندیشم. اما باور کن چیزی این میانه مفقود شده است.... چیزی به سرقت رفته است... سر رسید سال های کودکی من شاید یا واژه هایی مانوس که مرا از گفتن حقیقت به لکنت انداخته اند. نمی گویم دزدی به کاهدان زده است اما من کودکی هایم را در دفتر مشقی کاهی گم کرده ام. تمام آنچه از سال های مدرسه در خاطرم مانده است صدای تق تق کفش آقای ناظم است و هیاهوی سرسره ای آهنی که مرا در آسمان کوچک دبستان  بالا و پایین می اندازد.

و اینگونه هرشب تمام باورهایم باشک بازی می کنند . من تو را برای یک لحظه با آفتاب اشتباه می گیرم و تو در خواب من چکه چکه ستاره ها را می شماری.... من و تو در خاطرات نیلوفری مان گم می شویم. این بار تو می روی و من چشم می گیرم :

یک دو سه چاه پنجره و شیشه های شکسته ای که هفت هشت سالگی من و دریا و تیرکمان سیمی مان را به نظاره نشسته اند.

من و تو گم شده ایم عزیز! کسی پیدای مان نخواهد کرد.

پی نوشت:
پرسیدی و گفتم فرقی نمی کند من چه رنگی را دوست دارم....مهم این است که امروز تو روسری قهوه ایت  را پوشیده ای....

 

محال است روزی بگذرد و آرزوی دیدار تو را با خدایی که در همین نزدیکی هاست در میان نگذاشته باشم....تو روزی اتفاق خواهی افتاد ....

       سایت سارا شعر
 «  محمد حسین بهرامیان »

 

پی نوشت 2:  یکی از دوستای خوبم و  وب نویسی که خیلی  نوشته هاشو دوست داشتم به نام « اقلیما- دختر سابق آدم» مدتیه که وبش فیلتر شده و نمی دونم چرا؟ اگه کسی از شما  ازش خبری داره به منم بگه!

مصطفا جان     تو کامنتی که برام گذاشتی آدرس وبلاگ علی صالحی رو خواسته بودی الان یادم نیست اما  تو سایت گوگل  بنویس ( گاهی مرا به نام کوچکم بخوان! )   

نظر یادتون نره .دوستون دارم .تا بعد...  


 

گاهی مرا به نام کوچکم بخوان !


 

خرمشهر عزیزم امروز برایت می نویسم نه در روز آزادیت که برای من هر روز روز توست.مرا ببخش اگر در تو آه کشیده ام  اگر از هوایت و از آبت و اززمینهایت دلگیر شده ام .خرمشهر من دوستت دارم که هیچ جا جز تو برایم امن نبود و خاکت عجیب دامنگیر .خرمشهرم غمناک می شوی در یک روز  که تازه خیابانهایت خیابان می شوند وشلوغ.چقدر دلگیر می شوم مثل تو و چقدر زیبا می شوی در این روز کاش همیشه سوم خرداد بود و تو را می دیدم که می درخشی و باز نجیبی در تمام غم های زیر خاکت .خاکی امانتدار


 


 خیلی اتفاقی به وبلاگ علی صالحی بر خوردم،شاعری که شعراشو بی نهایت دوست دارم  ،به ارشیو وبشون هم رفتم و تمام پست هاشون رو خوندم و لذت بردم .برای شما هم چند تا از شعرهای کوتاهشون رو انتخاب کردم و می ذارم و می دونم شما هم خوشتون میاد

 

قهوه ای روشن، قهوه ای تیره   

قهوه ای روشن است چشمانت،

قهوه ای تیره نیز گاهی

انگار قهوه در شیر، کم شود یا زیاد ، تلخ ، بی شکر.

جز مادرم، کسی نسروده بود،

رنگی را که تو خواندی بر چشمانم و رفتی.

چیزی جوانه زد از همین دو جمله ات آن لحظه و بعد

تو نبودی دیگر و من

بی چشم و روشنی ماندم در تاریکی.

ایستادم

امٌا تکیه عمرم بر درخت تناوری بود که تو رویاندی.

به روز دست می سایم و نور می جویم.

به شب می آویزم و کبریت میزنم روبروی چشمانم

و می پرسم رنگشان را  از رهگذران،

تا بیابم کسی را که دوباره بگوید:

چشم های مژه سوخته ات،

انگار قهوه در شیر کم شود یا زیاد،

قهوه ای روشن، گاهی نیز تیره امٌا تلخ.



تلخ منم،

همچون چای سرد

که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی.

تلخ منم؛

چای یخ

که هیچکس ندارد هوسش را.



تمام خشمم از جهان و

التهاب نفسم از گریه و

لرزش دستانم از زمان،

در آغوش تو پرپر می شود؛

تا فردا مهیٌای زخم های دوباره باشم.


آه آلزایمر عزیز!

دردهای هفتاد سالگی ام را،

کاش اکنون چاره بودی!



تا صد می توانستم بشمرم

ده تا ده تا و اشتباه،

و پناهگاه تو کمد بود و میز و صندلی های کهنه

که زود پیدا می شدی.

این روزها،

تمام ستاره های کهکشان را هم که بگردم،

جز تن های مبهم و نبودن تو،

چیزی نمی یابم.

کجا پنهان شده ای ؟


هر صبح، مصمٌم به نجات خویشیم

و شب، فرصت صبح فردا را ،

در آستین آلوده به خون و اشک، بهانه داریم

و نمی بینیم کنار هر بهانه شبانه

مرگ، پوزخندزنان، نشسته است.


نمی توانم صبور نباشم

برای رسیدن گیلاس چشمهایت.

بدمستی روزگارم از توست

که صبر هم تحملم را ندارد.


آغاز دیوانگی است

اینگونه که من میخواهم هر نفس بوسیدن چشمهایت را.

زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است؟



باور نداشتی

در دستهای کوچکت بگنجم.

حالا دیگر مشتت را ببند،

                خواهش میکنم!



به اسارت تن میدهم

به مرگ

چون آهویی که عاشق صیاد خود شود


ماه بود ،

تنها دکمه پیراهن بلند سیاه تو

که به دندان کندمش بی پروا ،

تا تشعشع عریانی ات ،

خواب برگیرد از چشم جهان و

خجل کند خورشید را.



من

با کدام ثانیه ی عُمرم ،

            قرارِ ملاقات داشته ام

                       که آفریده شده ام ؟


من فاتحِ جهانی ام در اندازه های یک دقیقه ،

بر نقشه ای سرخ و داغ ،

سرزمین باروری در جغرافیای چهره ات ،

وقتی می بوسمت .