آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

خداحافظ گلابیا...

 

تو فصل گلابی چینی باغبون شروع می کنه به چیدین گلابیا
می بینه که یه گلابی تک و تنها وسط درخته
اونو می چینه و می ذاره توی صندوق کنار بقیه ی گلابیا
صندوقای گلابی رو سوار وانت می کنه و می بره که بفروشه
توی راه ماشین می ره روی دست انداز . گلابی از توی ماشین می افته بیرون روی آسفالت
گلابیه شروع می کنه به دویدن بدنبال ماشین وهی داد می زنه: «صبر کنین گلابیا...وایسین  منم بیام ... آی گلابیا صبر کنین
ولی هر چی می دوه به گلابیا نمی رسه
فقط یه کار از دستش بر میاد...
پس می ایسته و می گه:«خداحافظ گلابیا...خداحافظ»

 

                                                                    نویسنده:مهدی شفیعی زرگر
  

به من می گن پیاده رو...


 

کنار هر خیابونی یه جاده از من کشیدن
از رو تنم گذشتن و به خونه هاشون رسیدن
به من میگن پیاده رو رفیق عابرا منم
چن دفه هر روز همتون رد می شین از روی تنم
من مثه خط ممتدم پر از صدا و ساکتم
میون دست زندگی با بعضی ها یه رابطم
تو کسب دست فروش پیر سفره ی کاسبیش منم
هر روز هزار بار الکی شاهد عاشق شدنم
می شنوم از زیر پاتون چه جور به هم دروغ میگین
با عشوه و ناز و ادا به هم دیگه سلام می دین
بعضیاتون مثل شبین ساکت و سردو بی صدا
فرقی ندارین واسه من پولدارو بی پولو گدا
خلاصه هر صُب تا غروب یه جورایی جون می کَنم
قدم رو قلبم می ذارین بوسه به پاتون می زنم
اما شبا قصه ی من فلسفه ی گنگ غمه
قصه ی بیچارگیا یه جور سکوت مبهمه
شبا تو شهر شهرتون بعضیا سقفی ندارن
من می بینم سراشونو گشنه رو بالین می ذارن
سقفشون آسمونه و پتوی زیرشون منم
دست خودم نیست به خدا زمستونا سرده تنم
از زور سرما خیلیا تو دستاشون ها می کنن
بعضیاشون صُب نشده رو دست من جون می کنن
کجایی آمبولانس پیر بازم یکی پر کشیده
پرده ی اخر شبو هیشکی به جز من ندیده
وقتی می خواست سفر کنه می گفت که ما بهترون
قرعه ی خوب و بد داره دستای این دوره زمون
من که غریب و بی صدا  رفتم از این دیر بلا
این دم آخر واسه من فرقی نداشت گِل با طلا
مسافر این حرفا رو زد چشماشو بست و رفت سفر
مردم شهر شب خبر ،کم شده بازم یه نفر
قصه ی تکراری من با اینکه گفتم نمی خواد
دلم می خواد داد بزنم اما صدام در نمیاد
به من می گن پیاده رو رفیق عابرا منم
بعضیا بعضی از شبا  می رن سفر از رو تنم

 

نامۀ تو چقدر زیبا بود...

 

نامۀ تو چقدر زیبا بود هر خطش را سه مرتبه خواندم

بعد آنرا بروی یک دفتر تا نخورده قشنگ چسباندم

نامۀ تو چقدر خوشبو بود بوی گلهای رازقی می داد

حرفهایت هنوز هم طعم عطر پاییز عاشقی می داد

گفته بودی عجیب دلتنگی دل من هم برای تو تنگ است پیش من هم غروب غمگین است پیش من هم طلوع کمرنگ است

خوشم آمد چقدر دانایی حالی از حال ما نپرسیدی،ولی از پشت قاب دلتنگی زردی ام را چه زود فهمیدی

یاس زرد دو خانه آن ورتر داشت دیشب تو را دعا می کرد،تشنه بود و نبودی و او داشت التماس پرنده ها می کرد

گفته بودی ز غیبت باران باز هم درد مشترک داریم ،تا بخواهی شقایق تشنه گل سرخ پُر از ترک داریم

دوری ات کار دست من داده،فاصله که میان ما کم نیست

هیچکس روزگار و اقبالش مثل ما بی نشان و مبهم نیست

فکرت اینجا میان گلدان است جلوی چشم آرزوهایم

توخودت را بجای من بگذار تو دلت سوخت من چقدر تنهایم

سالها می شود که با عکست توی این شهر زندگی کردم با یکی دو تماس کوتاهت ماهها رفع تشنگی کردم

ولی آخرچقدر بنشینم،نامه ای، حرف روشنی چیزی،گل خشکی میون این کاغذ که به آن وعده ای بیاویزی

بنویس از خودت از این نامه،دو سه خط مختصر فقط فهرست

فقط اینبار خواهشی دارم عکس تازه برای من بفرست.....

به وبلاگ سلامی دوباره خواهم داد...

سلام

نوشتم که اعلام موجودیت کرده باشم

خدافظ

وبلاگ صورتی تولدت مبارک...

 

 

دوستانم آدمکها،آدمک هایم گِلی

دشمنانم گرگها کفتارها خونخوارها

روزهایم هفته هایم سالهایم چیست؟چیست؟

داستانی کهنه با تقلید و تکرارها

ای که چشم انداز سبزی دیده ای آواز ده

تا جوابم بشنوی از پشت این دیوارها ...

 

یک سال گذشت نمی گم زود گذشت ولی گذشت و من بیاد اولین روز از وب نویسیم اولین شعری که یک سال پیش شروع پستم بود رو مینویسم ......طبق معمول و مثل همیشه و حرفای کلیشه ای میگم که خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا پیدا کردم تو این یک سال گاهی شبا به حرفای تو وبتون فکر کردم یا خندیدم یا غصه م گرفت......ولی هیچوقت تصمیم نگرفتم دیگه ننویسم شاید دیر آپ کرده باشم اما دیگه بهتون عادت کرده بودم........همیشه وبلاگ های رنگارنگ عشقهاتون سلیقه ها و اعتقاداتتون برام جذابیت داشت ....... مثل یک سال پیش از مسعود یاد می کنم واز «جادو های ویندوز»ش ،که منو با وبلاگ و وب نویسی آشنا کرد

وبلاگ صورتی تولدت مبارک

 

 

وای من بیهوده ام بیهوده در کارها

آه!من افتاده ام افتاده چون بیمارها

روز و شب می رویم و روییدنم این است این:

شاخه های آهکی در زیر سقف غارها

در کویری سخت سوزان مایۀ نومیدی ست

استخوانی مانده باقی از تن مردارها

لاشخواران در تنم کاویده و نادیده هیچ

خشمگین کوبیده بر هم بالها منقارها

خالیم خالی تر از یک خواب یا از یک سکوت

ای شما از زندگی لبریزها سرشارها!

دوستانم آدمکها آدمکهایم گلی

دشمنانم گرگها کفتارها خونخوارها

روزهایم هفته هایم سالهایم چیست چیست؟

داستانی کهنه با تقلید و تکرارها

ای که چشم انداز سبزی دیده ای آواز ده!

تا جوابم بشنوی از پشت این دیوارها .

 

 

گوشهایت را بگیر

از بلندی سکوتم

و بایست

توی شعرهایم

آنجا که هدف گرفته ای چشمانم را

بی هیچ مردمکی !

                                                             شعر از سارا

    

سلامی شبیه یک بوسه...

 

 

این روزا خیلی درگیر این ترانم...

 

دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوریه عشقتو باور کرده

دل من خسته ازین دست به دعاها بردن

همه ی آرزوها با رفتن تو مردن

حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه

واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا می دم

آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم

توی هفت تا آسمون تو تک ستارۀ منی

به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمی دم.

 

 

 

عجیب نیست

در فنجان قهوه هم خلاصه می شوم

در شکل های معلول

و اسمی داغ که می ماسد توی دهانم

یاد گرفته ام دروغ بگویم

یا چیزی شبیه به شعر

و زیرش را امضاء نکنم

شاید پیدا شوی در خراشیدگی هایم !

«شعر از سارا»

 

 

خواب که نمی‌بینم انگار مرده‌ام...

 

شب‌هایی را که خواب نمی‌بینم دوست دارم،
روزهایی که تورا
خواب که نمی‌بینم انگار مرده‌ام
و تورا
تورا در شبی خواهم دید

که خواب نمی‌بینم


بی‌گاهان خواهم مرد
بی‌گاهان خود را در آینه ترور خواهم کرد
بی‌گاهان خود را از پیچ جاده
به ابدیت دره خواهم سپرد
من روزها را پیشاپیش کشته‌ام،
در شب‌هایی که چون خشکی
در تاریکی
از کنار لحظه‌ها آرام گذشته‌ام


 

خانه ی تو اینجا
پیش ماشین ها
خانه من خیلی دور
ساده
روی دفتر نقاشی
می شود بالا
کلاغ کشید با ابر
می شود حتی
همه چیز را مسخره کشید
مثل من و خانه ام
و
امضائی خیلی بد


 

کرمها جشن گرفته اند
از اینکه
روزی
مرا
خواهند خورد
و تو که همیشه در قلب من بودی
باید فراموش شوی
آنها تو را هم می بلعند


 

انگار
ولگرد شده بودم
به جستجوی نشانی ات
به تمام جهان سر زدم
اما نبودی
به دور رفتم
حتی به سرزمین خوشبختی
در افسانه های پدربزرگ
که حقیقت نداشت
هیچ کس نبود
انگار
تو هم ولگرد شده بودی


 

از تو که گریختم
آسوده بودم که دیگر نیستی
تا
بلند بلند دوستت بدارم
و تو
دروغم را نشنوی


فاجعه ی اعصاب خرد کنی به نام سریال نرگس...

 

شاید بسیاری از منتقدان و بینندگان سریال «نرگس» به دلیل حضور مرحومه پوپک گلدره در نقش «نرگس»، هیچ گاه نخواسته یا نتوانستند این سریال را آن طور که باید نقد کرده و اسیر احساسات شدند
اما زمانی که پوپک گلدره رفت و سریال «نرگس» کم کم با حضور «ستاره اسکندری» شناخته شد، کم کم اشتباهات بزرگ کارگردان و نویسنده و ... عیان شد. بنابراین، در این جا بر آنم، تنها به بخش کوچکی از انبوه مشکلات این سریال اشاره کنیم.



میتوان روی تمام کلیشه ها و باورهای جامعه خط بطلان کشید. چرا نمیشه بدون داشتن یک ذره عقل و سواد و هنر و استعداد و خوشگلی ، یه پسر پولدار و خوشگل و خوش تیپ را تور زد؟!!...

واقعیتهای تلخ اجتماعی مثل فقر رو به صورت کاملا ملموس و باور پذیر به تصویر کشیده!....

 

آخرین ، پیچیده ترین و ناشناخته ترین روشهای روانشناسی رو آموزش داده!...

 

این سریال نقاط قوت بسیاری داره!... مثلا ریتم تندش روی هرچی فیلم اکشن است رو کم کرده و اتفاقات فیلم ، خیلی فوری و در عرض بیست قسمت به نتیجه میرسد...!

 


تعلیمات اجتماعی این سریال اونقدر جذاب و لطیف است که نمیشه از دیدنش چشم پوشید!...

 

یک دختر جوان مدافع همه افراد ، عقل کُل و بزرگتر فامیل خواهد بود

 

این سریال ارزش و جایگاه واقعی روابط خانوادگی و احترام و ارزش قائل شدن برای همسر را به همگان نشون داده!...