آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

منو ببخش اما تو رو نمی بخشم...

 

 

نگاه میکنم به نیم چکمه های سیاه نوک تیز،زیر میز کامپیوترم،نمی دونم چه فرقی با کفشای خاک خوردۀ دم در داره که اینقدر مغرور تو اتاقم جا خوش کرده.همیشه از کمد دیواری با درای قهوه ای کنار تختم می ترسیدم،از وقتی خیلی بچه بودم و سعی می کردم شبا وقت خواب چشمم بهش نیفته.مانتو های از مد رفته و مد شده با روسری های رنگارنگ و کیفای کوچیک و بزرگ آویزون شده تو همون کمد دوست داشتنی ،آره همون کمد که حالا دیگه ترسناک نیست.انتخاب هر کدومشون از گرفتن پولش سخت تر بود و من چقدر خوشبخت بودم. چقدر لذت می برم وقتی بهترین دوستم برای هر چیز جدیدی که می خرم خودشو بی تفاوت نشون میده...تا به مامانم بگم همه ی دوستام به من حسادت میکنن و مامان بگه : تو به این خوبی.....و من خوب بودم که به بهترین دوستم گرونترین آرایشگاه رو  برای جشن عروسیش  معرفی کردم و می دونستم بهترین دوستم مدتهاست برای یه جشن خودمونی هم پول کم داره....ولی من خوب بودم!چقدر از رفتار مغرورانه و گاهی بچگانه م در دلت حرص خوردی و چقدر لج منو با اون نامزد چیپست در اوردی و من راحت بدی هاتو به زبون اوردم... اما من خوب بودم....چقدر متنفرم وقتی برای رفتن به مهمونی از من لباس قرض می گیری.... تو رو می بخشم بهترین دوست من که برای حرف زدن با خوشتیپ ترین پسر شهر با من شرط بستی و من بردم ولی در حقیقت باختم...چون خوب بودم . و من چقدر از پسرهایی که تو قبل از نامزدیت دوست داشتی دل بردم....ولی به خدا من خوب بودم....حالا تو داری ازدواج میکنی و من تازه فهمیدم تو چقدر خوبی، چقدر بزرگ شدی و من دوستت دارم ! کاش فقط می فهمیدی من چرا اینقدر بد بودم؟! تو حالا نیمۀ گمشده تو پیدا کردی و من نه! چون نمی خوام تو باشم،نمی تونم تو باشم بهترین دوست من....چون خواستم تکیه کنم ولی تکیه گاه نباشم و من از دور تو رو می بینم و نمی خوام نمی تونم تو باشم..... به تو میگم چقدر از پسرهای شهر بدم میاد و تو باور نمیکنی!چقدر تنهام وتو باز باور نمیکنی!و من چقدرخجالت میکشم به تو بگم نیمه ی گم شدمو تنها تو خواب می بینم و رویا!چقدر می ترسم از اینکه هیچوقت گمشده ای وجود نداشته باشه و تو باور کنی!

 

دست می کشم

به لاشه ی خاطرات

و ذهن بو میگیرد از کسانی که گذشته اند

و بعد شروع می شوم

در این مکعب سخت

که ضلع هایم را به بازی میگیرد

در بلندی ناخن هایم

کودکیم را کوتاه می کنم

جا می مانم

در دفتر های کاهی که رنگ انار گرفته اند

تا خیال پایین آمدن نداشته باشم

از شبهایی که مادر برایمان غُصه می گفت!

                                                                             «شعر از سارا»

  

 

بگذارید که با یاد کسی خوش باشم...


 

همیشه دوست داشتم تو مراسم اعتکاف شرکت کنم ولی موقعیتش پیش نیومد یا خودم کوتاهی کرده بودم.چند روز قبل از مراسم اعتکاف امسال یکی از دوستان نزدیکم به من زنگ زد که بیا با هم بریم ،منم بدم نمی اومد تجربه شو داشته باشم،بعد از اینکه به مامانم گفتم قبول کرد که اسم بنویسم و منو دوستم منا خیلی خوشحال بودیم که می تونیم برای سه روز هم که شده آدم شیم.من چمدون رو بستم و مامان و بابا هم نگران از اینکه من چطوری می تونم این سه روز رو تحمل کنم.شب ساعت 10 مسجد بودیم هوا بشدت گرم بود داخل مسجد دم کرده بود از اون همه کولر های دور مسجد فقط چند تاش سالم بودن که یه عده جولو همونا وا رفته بودن،یه جا دنج پیدا کردیم و نشستیم و شروع کردیم به باد زدن خودمون .برای نماز شب سیزده هم که طولانی بود من ایستاده داشتم از حال می رفتم و بعد نماز اومدم بیرون مسجد و سرمو گرفتم زیر شیر آب، که گفتن نباید بیرون از مسجد باشید و گرنه اعتکافتون قبول نیست.خلاصه جمعیت 450 نفری اونجا تا 3 ساعت بعد شد 300 نفر،حتی مسئول اونجا اعلام کرد هر کی می خواد می تونه بره و می گفت حالا شبه و هوا بهتره فردا ظهر آفتاب مستقیم به مسجد می زنه چون وسط بیابون بود.باور کنید اغراق نمی کنم ظهر نزدیک 50 درجه می شد.به منا گفتم نمی تونم بهت قول بدم بمونم شاید رفتم .اونم گفت که بمون و زشته برگردیم خونه و تحمل کن.ولی اونجا برای من غیر قابل تحمل شده بود، دیگه شتر که نبودیم.همه شا کی بودن که چرا رسیدگی نشده چون از قبل هم قرار بود تو همین مسجد مراسم باشه و لی کسی سعی نکرده بود امکانات رو فراهم کنه.نزدیک صبح بود که مسئولین محترم تصمیم گرفتن یه عده رو بفرستن مسجد دیگه که شاید کمی فضا قابل تحمل تر شه،اتوبوس اومد و 150 نفر رفتن جای دیگه .من داشتم بند و بساطمو جمع میکردم بزنم به چاک.که از اون یکی مسجده اومدن گفتن نمی شه یه عده اینجا یه عده اونجا ،همه وسایلشونو جمع کنن می ریم اون مسجده،باز همه شکایت و دعواو اتوبوس اومد و همه رو ریختن توش و بردن و منم از همون دم مسجد تاکسی گرفتم تا خونه .هوا اینقدر شرجی بود که انگار من دوش گرفته بودم .باور کنید زیر چشام گود رفته بود و حتما کلی لاغر کرده بودم.ساعت 7 صبح بود زنگ زدم زنگ زدم زنگ زدم داداشم که عمرا" پانمی شه درو وا کنه،خواهر کوچیکم هم روز قبل دانش آموزی رفته بود مکه.خلاصه بابا اومد درو وا کرد و من دست از پا دراز تر اومدم داخل انگار سالهای دور از خانه بود.تا عصر خوابیدم.بعد زنگ زدم به منا دیدم اونم برگشته.بعد از بچه هایی که اونجا بودن شنیدم اون مسجدی که بردنشون گرم تر و کوچیکتر بوده.من تا سه روز بعد همش تو فکر اونایی بودم که موندن و از خدا خواستم هر مرادی که دارن بهشون بده و مطمئنم که میده

 

چشم غروب
قاب
دریا
عکس
غرق

نخ شعر پاره شد.. کلماتش ریخت!!
شما هر جور دوست دارید دوباره وصلش کنید!

 

برای فراموشی هم اسم کم می آورم...

 

سلام خوبید؟

اول از همه این ترانه رو تقدیم می کنم به «عروسک کوکی»  نازنین

                                                                                

http://ninijooneman.blogfa.com/

 

    نازنین ! نگام کن ! نگاه تو ممنوعه
تو باید بخندی ‚ اینجا آه تو ممنوعه
حرف دریا رو نزن برکه ی ما مردابه
نرو سمت شهر رویا ‚ راه تو ممنوعه
توی کوچه ها صدای پای تو ممنوعه
هق هق ممتد گریه های تو ممنوعه
نفسات رو می شمارن دقیقه های لعنتی
این ترانه رو نخون ! صدای تو ممنوعه
نازنین ! سکوت تو صدا تر از فریاد ه

باخته هر کس که به قانون قفس تن داده
بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن
صدای قدیمی تو تا ابد آزاده
نازنین !‌خیال پرواز تو قفس ممنوعه
نگاه کن !‌ تو شهر قصه ها نفس ممنوعه
حتی پشت در بسته نمیشه ترانه خوند
میر غضب داد می زنه : ترانه بس ! ممنوعه
تو غروب حنجره ‚ طلوع تو ممنوعه
شب می ترسه از صدات وقوع خطر ممنوعه
سایه ها آخر خطن ‚ آخه خط خوندنت
خط پایان شبه ‚ شروع تو ممنوعه
نازنین ! سکوت تو صدا تر از فریاده
باخته هر کس که به قانون قفس تن داده
بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن
صدای قدیمی تو تا ابد آزاده.


این هم تقدیم می کنم به  مسعود (بابایی)عزیزم ......که خیلی اذیتش می کنم  .آخه وقتی عصبانی می شه   خوشکل تر می شه 

یه نفر رو خط ماس ! انگاری لال ‚ نازنین
مثل یه کرکس گشنه که نشسته به کمین
بیا دوستت دارم رو بذاریم برای بعد
تادیگه ادا نشه مراد این چله نشین
اینجا دوست دارم رو دوس ندارن تو قصه ها
آخه بعضی از طلسما می شکنه با این صدا
دیگه گوشی رو بذار ! صدات رو می شنوم هنوز
من هنوزم با تو ام از این ور فاصله ها
تلفن برای ما تنها یه یاد آوریه
تا که یادمون نره زمستون آخریه
من و تو به سیم و گوشی که نیازی نداریم
هیچ علاقه ای به این روده درازی نداریم
گرگ ِ گرگم به هوا هر جا میریم دنبال ماس

اون نمی دونه که ما میلی به بازی نداریم

دیگه تا جمله ی آخر ترانه یارتم
دوباره دوست دارم رو با تو فریاد می زنم
تا رسیدن بهار بازم به انتظارتم
تلفن برای ما تنها یه یادآوریه
تا که یادمون نره زمستون آخریه


بازم یه ترانه ی دیگه  تقدیم به همه ی مردهای شرقی خوشکل و خوشتیپ و مامان 

مرد شرقی

این منم ! یه مرد شرقی ، با یه عالمه ترانه
یه ترانه خون خسته ، با نگاه عاشقانه
این منم ! یه مرد شرقی ، یه برنده ، یه ستاره
نبض ساز رو تو ترانه زنده می کنم دوباره
اما تو آینه کی ام من ؟ یه ترانه ساز خسته
که نبودن یه یاور ، همه جاده هاشُ بسته

گفتی از حادثه بگذر برای به من رسیدن
از همه دنیا گذشتم ، حالا این تو ،‌ حالا این من
معنی به تو رسیدن نرسیدن به خودم بود
توی قصه ی من و تو ، حرف عاشقانه کم بود

بی تو بازنده ترینم ، ای برنده ی همیشه
غصه ی نبودن تو ، تو ترانه جا نمی شه
با تو من برنده می شم ، توی این ترانه بازی
تو سکوت خلوت من ، تو مث صدای سازی
با تو این عاشق شرقی روی قله ی ترانه س
حرف آخرم تویی ، تو ! این ترانه ها بهانس

گفتی از حادثه بگذر برای به من رسیدن
از همه دنیا گذشتم ، حالا این تو ،‌ حالا این من
معنی به تو رسیدن نرسیدن به خودم بود
توی قصه ی من و تو ‌حرف عاشقانه کم بود!!


دیگه نمی دونم چی بگم،حرف خاصی نیست.    راستی امروز تو انجمن شعر شعرمو خوندم همه گفتن که من خیلی پیشرفت کردم و به قول نادر یکی از بچه های خوب انجمن     ؛ سارا هر وقت می خواست میومد هر وقت دلش می خواست وسط کلاس پا می شد می رفت ،من خودم هیچ امیدی بهش نداشتم فکر می کردم این کلاس هم برای مدتیه، ولی خوب داره پیش می ره شعر اولش هم که افتضاح بود و قابل مقایسه با الان نیست.... .  راست می گفت .راستش بعد 1 سال برو بیا تازه دارم می فهمم شعر گفتن یعنی چی  . 

 

هیچوقت باور نکرده ام

شبها که صدای گریه می آمد مادرم می گفت؛

در بیداری سیاهی های بیشتری وجود دارد

حتی خواب هم به چشمش نمی آید

این همه چشم بستن ها.

در دلت می خندی

به مردی که ایستاده مرده بود

و فکر می کنی ،سنگ

در رویای کدام زن خواب فواره شدن می دید

دیگر برای فراموشی هم اسم کم می آورم

و خواب از چشمم می افتد

                                                        از سارا  .


 

الان یادم افتاد بگم

امروز تولدمه 

...

 

اسم اولین فرشته ی خدا سارا بود!

 

سلام نه

یکی نیست بگوید چه فرقی می کند گیریم که اول نامه ها سلام نمی کردیم باید یک واژۀ دربدری پیدا می شد که با آن آغاز کنیم یا نه؟

نه اینکه اسم خودش را بنویسی اما باز هم نه،با اسم او که آغاز کنی دیگر ادامه دادنش جرأت می خواهد.

بگذار مثل همیشه این کار را طبق سنت انجام دهم و فقط بنویسم سلام؛

اولین سوالم این بود چرا همیشه یک دلیل برای آمدن داریم و هزار بهانه برای نیامدن،یک دلیل از آن تقدیر است و صدهابهانه برای تأخیر.

کافی بود چترت را به کناری بگذاری آنوقت تر نشدن آسان بود.راستی آنها که زیر باران چتر به دست می گیرند تا کی می خواهند از سرنوشت بگریزند؟

دقت کرده ای آدم ها دو دسته اند:یا نامه می دهند یا ادامه.آنها که نامه می دهند مختصری عاشق ترند،آنها نامه می دهند و آن آدمهای مقابل به آزارشان ادامه،مهم نیست اهل تمنا نبودم و نیستم نازنین.

از حق نگذریم چه زود بروم های سئوالی جایشان را به می روم ها امری دادند!

حس می کنم باید اعتراف کرد...

من نگرانم،نگران اتفاقی که هرگز هیچ جا نیفتاده است،شریکم در اندوه کسی که که هیچ وقت به دنیا نیامده تا حالا بخواهد بمیرد،دلم شور پرنده ای را می زند که هیچگاه هجرت نکرد تا بخواهد برگردد،می هراسم از اینکه شاید سارا نباشم،ببین غریبه،شاید براستی من آن گمشده ای که در نغمه هایت موج می زنم نیستم،من با عبور واژه از ذهن نا آشنای یک رهگذر بی اعتنا می شکنم با خیال حرفی که شاید هیچگاه به زبان نیاید ترک بر می دارم،با اضطراب از چیدن شقایقی که شاید هیچ وقت چیده نشود می میرم.

اگرمیم اخر دوستت دارم تا آسمان هفتم امتداد نیابد در ساقه هایش به راحتی می شود اثری از تردید یافت،ریشۀ دوستت دارم باید در تقدس ابر هایی باشد که هنوز به روی هیچ گلبرگی نباریده اند و گونۀ هیچ گل سرخی را به یاد شکوفایی نینداخته اند.

حالا که برایت می نویسم خیال اطلسی های بی قرار ایوان آرزوهایت جمع باشد،پلک نمی زنم،حالا غرق زخمه زدنم به سازی که هر کسی نامی بر آن می گذارد.

من اینگونه ام دختری با سبدی از جنس تجربه،اما دخترک خوب می داند چه کسی را می شود دوست داشت و وای بر روزگاری که سقف اعتماد دخترک را سنگ حادثۀ یک بی وفایی بر سر رویاهای کالش آوار کند.

من تصور می کنم تا وقتی برای قربانی شدن آماده نیستی به زبان آوردن فدایت شوم افزودن دروغی محض به باقی دروغ هایی ست که تا به حال به همدیگر گفته ایم.

برای آنکه اول ببازی و سپس بسازی فرصت نیست،تنها برای شناختن و ساختن اندک فرصتی باقیست.میان فراق و اشتیاق باید یکی را بر گزید.عصر،عصر سیب و فریب،رنگ و نیرنگ،ماه و نگاه،آه و گناه،لذت و حسرت،هجرت و عادت،عابر و مسافر و تفأل و تحمل است.

من تنها مسافری از دیار رسوایی و عابری از کوچه پس کوچه های مه آلود ابهامم و افسوس که ما همه آمدنمان را جار می زنیم و رفتنمان را پنهان میکنیم.

راستی جایی شنیدم اسم اولین فرشتۀ خدا سارا بود!

شاید مفهوم این سطر های آشفته را در نیافته ای.چه باید کرد اگر بخواهی حقیقت را بنویسی نامه سر نوشتی خوش تر از این نخواهد داشت.

خستت نکنم ،حرف از پایان دادن نیست حرف از چگونگی پایان ندادن است!

من دری که با کلید آن تو رو شناختم هرگز نخواهم بست

من همان سارای روزهای اولم،با این تفاوت که بیشتر دوستت دارم نه اینکه خودت نخواهی ،آن وقت هم توی دلم دوستت دارم بی آنکه بدانی.

با غصه تمامش می کنم فقط به خاطر اینکه می دانم هر وقت کلاغ های قصۀ مادر بزرگ به خانه هایشان رسیدند من و تو هم به هم می رسیم.درستست،یعنی هیچوقت یعنی غیر ممکن است،یعنی هرگز...

دوستت دارم بابایی

 

 

مقصر نبودی
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دستِ کم
تَشَری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند...

دو قفس...

 

در باغ پدرم دو قفس هست

در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند...

در دیگری گنجشکی بی آواز

هر روز سحر گاهان گنجشک به شیر می گوید:

«بامدادت خوش ای برادر زندانی»

 

 

تنها دلم به عکسی خوش است...

  

تازگی ها

تنها دلم به عکسی خوش است

تازگی ها حتی فراموش می کنم

که چطور گریه می کردی!

                                       خاله سارا

علیرضا هیربد

ساکن تهران

متولد ۹/۸/۱۳۸۴

علیرضا... 

 

 

 

این ها...سهم تو از توست...

 

 

با غرور بی دلیلت منو آزار نده به من خسته و بی حوصله هشدار نده بذار این سکوت سنگین به شکستن نرسه به خودت تو بیش از این زحمت اقرار نده...

با همین ترانه از مهستی دلرفتگیم بیشتر می شه و دلم می خواد بنویسم نه برای شما نه برای اون و نه حتی خودم.می دونم خیلی ها مثل من یه همچین شبی با یه ترانۀ قدیمی و غمگین واز خودشون هم نا امید تر حرفایی رو می گن که شاید کمی بار سنگینشون رو سبک تر کنه اونم تو یکی از همین وبلاگ های بیچاره ای که نمی دونن چه گناهی کردن که باید چرکنویس بدبختی های آدمایی مثل من باشن. خدا نکنه سنگینی حرفامو بخوام با شریک کردن شما سبک کنم .هیچوقت صدای گریه های کسی رو شنیدی؟ من در دلم می خندم. خودم رو گاهی فراموش می کنم،صدام می زنی،باز هم صدام می زنی و باز هم...هیچوقت منو بی سارا نشناختی،اگه اسمم رو گم کنم هیچکس پیدام نمی کنه، می دونم. چشمام رو می بندم اما سیاهی های بیشتری می بینم در دلم نمی خندم می ترسم.من به صدای کلاغ هم حسادت می کنم به آنتن به دیوارا ، کاش می شد از آهن شد اون وقت یه ضد زنگ بهش می زدن و می کردنش ستون همین دیوارایی که خیلی از ما خوشبخت ترن با تکیه گاهاشون .اونا کسی رو دارن که تو شون نفس بکشه که نگاشون کنه که باهاشون حرف بزنه و تو خودشون تا اخرین نفس وفادار بمونه و جون بده،نه! جون ِبکنه!من به این دیوارا با ستوناش به هر چیز سخت حتی سخت هم شک دارم من به معصومیت شعرای بچه های انجمن شعر مون هم شک می کنم حتی به «او» که فقط تو شعراشون جا داره و من همیشه دلم می خواست بفهمم او کیه؟دوست داشتم بدونم معشوقه بودن چه شکلیه یا حداقل معشوقۀ دروغی نبودن چه جوریه،همۀ راه ها دارن منو دور می زنن پنجره همیشه راه فرار نیست چرا چشمای تو همیشه بن بسته چرا کسی دستاشو به کسی امانت نمی ده کسی نگاشو و من قلبم رو امانت دادم هیشکی امانت دار خوبی نبود.از آدمایی که یواشکی میان و یواشکی تر می رن بدم میاد . من از آدمکها از ِگل بودن از یه رنگی بیزارم.از کسی که شبیه هیچی نیست می ترسم ،من مثل همین زمینی که روش راه می رم که زیر پا له می شه دارم له می شم دلم می خواد همه گذشته رو یه جا تو دهنم جمع کنم و با سرعت تُفش کنم بیرون...

 

واسه دیگران تو شمعی واسه من خاموش و غمگین

برای خودی تو دردی واسۀ غریبه تسکین

واسه دیگران حقیقت واسه من عین سرابی

برای همه ستاره واسه من مثل شهابی

 

همیشه سعی کردم تو وبلاگم از غصه ها چیزی نگم از مشکلاتی که اکثر شما دارید از همونایی که هر آدمی تو هر سنی که هست نمونه هایی ازشو تجربه می کنه،بهتر بگم باهاش دست به یقه می شه،هیچوقت دلم نیومد چیزی بنویسم ولی همیشه رد کمرنگی از احساساتم تو نوشته هام جا می موند و بعضی از شما می خوندید ...من فقط باورم رو گم کردم، همین...

وقت و بی وقت لحظه هارو به دلم زهر نکن

بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن

به خدا به خدا من رفتنیم

من خودم رفتنیم.

 

حرفهای زیادی برای نگفتن دارم...

 

 

بیچاره آهویی که صید پنجۀ شیری ست

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

  

بهشت این مؤمنین را ببین،تهوع آور است...

خدا از مؤمنین از آدمهایی که ضعف خود را می خواهند با خدا پرستی جبران کند بیزار است

از آنهایی که یک تخته شان کم است، و جای خالی آنرا با مذهب پُر میکنند نفرت دارد، میدانم ! ...

در این صورت می بینم مؤمن همان کافر فاسدِ عیاش ِمادیِ خود پرستِ لذت جویی است که فقط کلاه سرش رفته است.

نقد را فدا میکند تا همان را به صورت نسیه بدست آورد!

آن هم با یک ضریب احتمال!...

یعنی بر فرض که فردایی بود و بهشتی بابت آن اعمال هم پاداش می دادند تازه باید به ریش دراز این احمق خندید که حیوان!

آخر آن همه ریاضت و سختی و روزه و جهاد و نفس کُشی و چشم پوشی از همۀ لذات و سرکوبی شهوت و دور ریختن شراب و آسایش در زندگی آن دنیا برای اینکه در این آخرت باز همان ها رابه دست آوری ؟!

اما دین در یابی! ...

آن که زندگی را فدا میکند تا زندگی دیگری را بسازد و از سر سفره بر می خیزد گرسنه و تشنه که گرسنگی و تشنگی دیگری او را به سفرۀ دیگری می خواند ؟!

 

سینا شلوغ امشب ، هیچ کس این فیلم رو ندیده
کسی قصه ی سقوط رو از ستاره نشنیده
قصه ی شاخ گوزن و شاخه ی بدون برگه
اما قصه ناتمومه ،‌سانس بعدی سانس مرگه
هر کسی از رو شماره ش روی صندلی نشسته
یه نفر برای شوخی درای سالن رو بسته
تپش ترانه مرده تو رگای این دقیقه
لحظه لحظه ی شروع یکه تازی حریقه
سینما ! آی سینما رکس ! آخرین فیلمت رو بفروش
واسه هر بلیط یه دریا گریه کن بغض منم روش
سینما ! آی سینما رکس ! پرده ی سیات رو بنداز
اگه از حافظه رفتی جون بگیر تو نبض آواز

صدای جیغ جماعت شب رو می شکنه دمادم
این بوی سوختن چوبه ، یا بوی کباب آدم ؟
شعله قد کشیده تا سقف ، ریه ها خونه ی دود
به جای آتیش نشانی ، تاول که زود به زود
پرده ی پاک نمایش گر گرفته از حرارت
فردا رو عزا می گیرن آدمای این ولایت
سینما و آدماش رو شعله های شب سوزونده
وقتی که خروس بخونه سینما رکسی نمونده
سینما ! آی سینما رکس ! نگا کن ! یه مرد سوخته
هنوز از بین ذغالا چشماش رو به پرده دوخته
شب بیست هشت مرداد سینما رکس رو سوزوندن
اونا که این کار رو کردن خودشون مرثیه خوندن
ما تو روزنامه ی کهنه عکس قاتل رو ندیدیم
اما اسمش رو همیشه از سکوت شب شنیدیم
سوختن اون همه آدم تا ابد نمیره از یاد
نفرت قبیله از تو ، همیشه باقی جلاد.

 

یاد سینما رکس یه بار دیگه تو خاطره ها زنده شد...

سالها بود که دقیقا" جای همون سینمای سوخته پاساژ بزرگی ساخته شد با بوتیک کفش و مانتو، به اسم پاساژ رکس.که یه مدت پیش مثل سالها پیش آتیش گرفت با این تفاوت که نیمه شب بود و برای کسی اتفاقی نیفتاد...ولی دیدن اون زمین سوخته و سیاه خاطرۀ سینما رو دوباره زنده کرد،بعضی ها می گفتن که این زمین نحس بوده و ممکنه سالهای بعد هم این اتفاق تکرار شه.یه عده هم گفتن که اشکال از داخل و سیمای برق بوده و خیلی ها هم گفتن که یه خرده حساب شخصی بوده(البته فقط یه خورده)

به نظر من بین سینما رکس و پاساژ رکس هیچ فرقی نبوده و تا این کینه ها و دشمنی ها وجود داره، باید شاهد سوختن های زیادی بود


«این شعر هم از خودمه تقدیم می کنم به شما»

روی شبیه ام پا می گذارم

می رسم به تو

وباز خسته از نرسیدن باز می گردم

انگشتانم را جا می گذارم

تا از چیزهایی که دروغ گفته ام برایت نقاشی بکشد

و بعد کسی پشت خطهای کاغذی زندانی شده

که دستانش را روزی امانت می داد

حالا دگر کشیده شده بود

خمیازه ای که در انفرادی تو خبر از مرگ می برد

و نمی دانم

چرا برای رسیدنم کسی به اشتباه تسلیت می گفت.